گنجور

 
جلال عضد

هیهات که نامم به زبان تو برآید

یا همچو تویی را چو منی در نظر آید

گر روز اجل بر سر بالین من آیی

من زنده شوم باز چو عمرم به سرآید

گر کام تو اینست که جانم به لب آری

مقصود من آنست که کام تو برآید

مدهوش شود عاشق اگر چشم تو بیند

مستی که به میخانه رود بی خبر آید

از ساغر سودای تو هر سر که شود مست

زان سان رود از دست که از پای درآید

هر تیر که بر خسته زدی کارگر افتاد

هر آه که مجروح زند کارگر آید

همچون قد و خدّ تو مپندار که در باغ

یک سرو کشید قامت و یک گل به برآید

آن کاو چو جلال است گدای سر کویت

شاهی جهان در نظرش مختصر آید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
فرخی سیستانی

هر روز مرا عشق نگاری بسر آید

در باز کند ناگه و گستاخ در آید

ور در بدو سه قفل گران سنگ ببندم

ره جوید و چون مورچه از خاک برآید

ور شب کنم از خانه بجای دگر آیم

[...]

قطران تبریزی

هرگه که مرا ز آمدن تو خبر آید

از جان و دلم انده دیرینه برآید

بسیار عنا دیدم در کان گهر من

از بخت همی کانم نزد گهر آید

هر روز من از آمدنت شاد کنم دل

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

آخر چو بود عمر همه کام برآید

شب گر چه بود تیره هم آخر سحر آید

مولانا

هر نکته که از زهر اجل تلختر آید

آن را چو بگوید لب تو چون شکر آید

در چاه زنخدان تو هر جان که وطن ساخت

زود از رسن زلف تو بر چرخ برآید

هین توشه ده از خوشه ابروی ظریفت

[...]

سعدی

گر صبر کنی ور نکنی موی بناگوش

این دولت ایام نکویی به سر آید

گر دست به جان داشتمی همچو تو بر ریش

نگذاشتمی تا به قیامت که بر آید

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه