گنجور

 
جلال عضد

هیهات که نامم به زبان تو برآید

یا همچو تویی را چو منی در نظر آید

گر روز اجل بر سر بالین من آیی

من زنده شوم باز چو عمرم به سرآید

گر کام تو اینست که جانم به لب آری

مقصود من آنست که کام تو برآید

مدهوش شود عاشق اگر چشم تو بیند

مستی که به میخانه رود بی خبر آید

از ساغر سودای تو هر سر که شود مست

زان سان رود از دست که از پای درآید

هر تیر که بر خسته زدی کارگر افتاد

هر آه که مجروح زند کارگر آید

همچون قد و خدّ تو مپندار که در باغ

یک سرو کشید قامت و یک گل به برآید

آن کاو چو جلال است گدای سر کویت

شاهی جهان در نظرش مختصر آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode