گنجور

 
جلال عضد

ای از می عشق تو دلم مست

در پای غمت فتاده ام پست

بر سنگ غم تو جام صبرم

از دست در اوفتاد و بشکست

من واله و چشم تو برابر

هشیار به باده کی شود مست

با عشق، خرد ستیزه می کرد

در پای فکندش از سر دست

جانا چه بد است عادت او

دل می گسلد ز دوست پیوست

آن را که ارادتی ست داند

بسم اللّه اگر ارادتت هست

از دل مطلب وفا جلالا

کان قطره به بحر عشق پیوست

آن کاو سرِ دردِ دوست دارد

از دردسر زمانه وارست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode