گنجور

 
جلال عضد

هر آن کس که دیده ست آن خاک پا

نیاید به چشمش دگر توتیا

رخت را به خورشید کردم مثل

بدیدم کنون از کجا تا کجا

زبویت دلم همچو گل بشکفد

چو بشکفتن گل ز باد صبا

زهی لعل تو خاتم ملک جم

رخ روشنت جام گیتی نما

کی آرم من آن زلف مشکین به چنگ

که جز نیم جانی ندارم بها

به زندان عشقت روانم اسیر

به زنجیر زلفت دلم مبتلا

مکش عاشقان را به تیغ ستم

که خون اسیران نباشد روا

دمد هم چنان بوی مهرت از آن

ز خاک جلال ار بروید گیا

 
 
 
کاشی‌چینی - بازی جورچین ایرانی
ابوالمثل بخارایی

برافکند پیری ضیا بر سرت

به چشم بتان ظلمت است آن ضیا

نبینی که باز سپیدی کنون

اگر کبک بگریزد از تو سزا

نبینی سمن برگ نسرین شده

[...]

عنصری

بفرمود تا آسنستان پگاه

بیامد بنزدیک رخشنده ماه

بدو داد فرخنده دخترش را

بگوهر بیاراست اخترش را

اسدی توسی

به کارش درون نیست چون و چرا

نپرسد از او‌، او بپرسد ز ما

مشاهدهٔ ۶ مورد هم آهنگ دیگر از اسدی توسی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه