گنجور

 
جلال عضد

منم کز درت سر به راهی نکردم

به جز آستانت پناهی نکردم

بر آنی که خونم به باطل بریزی

گناهی مکن چون گناهی نکردم

من آن نیستم کز خدنگت بنالم

که صد تیر خوردم که آهی نکردم

شدم سیر ازین زندگانی که هرگز

دمی سیر در تو نگاهی نکردم

به چشمم نیامد گل و چشمه بی تو

قناعت به آب و گیاهی نکردم

من از هر مرادی ترا خواستم بس

تمنّای مالی و جاهی نکردم

نگفتم جفاهای زلف تو با کس

شکایت ز دست سیاهی نکردم

مرا چون جلال از در خود چه رانی

که من جز درت قبله گاهی نکردم