گنجور

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸۸

 

چو یارم دلبر دیگر نیابی

چنان دلبر درین کشور نیابی

چو روی خوب او مؤمن نبینی

چو کفر زلف او کافر نیابی

حریف سرخوشی ساقی رندی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸۹

 

خبری گر ز حال ما یابی

عمر گم کرده باز وایابی

دُرد دردش چو صاف درمان نوش

که از آن درد دل دوا یابی

باش با جام می دمی همدم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹۰

 

گر ز صاحبنظر نظر یابی

نور او نور هر بصر یابی

ور درآئی به بحر ما با ما

بحر ما را پر از گهر یابی

ظاهر و باطنش نکو دریاب

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹۱

 

هر ذره ای ز عالم بنموده آفتابی

آن آفتاب تابان بسته ز من نقابی

در چشم ما نظر کن تا نور او ببینی

روشن به تو نماید منظور بی حجابی

ما سایه ایم سایه پیدا به خود نباشد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹۲

 

حال او از بشر چه می پرسی

قصهٔ خیر و شر چه می پرسی

لب شیرین او به ذوق ببوس

لذت نیشکر چه می پرسی

آفتابی چو رو به ما بنمود

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹۳

 

هنر از بی هنر چه می پرسی

ذوق عیسی ز خر چه می پرسی

نور خورشید را به او می بین

آفتاب از قمر چه می پرسی

لیس فی الدار غیره دیار

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹۴

 

در پی عشق روان شو که به جائی برسی

دُردی درد بخور تا به دوائی برسی

به سر کوی محبت به صفا باید رفت

باشد آنجا به فقائی به صفائی برسی

می و میخانهٔ ما آب و هوای دگر است

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹۵

 

عاقلی و نام عاشق می بری

عشقبازی نیست کار سرسری

عشق بازیدن به بازی هست نیست

خود نباشد عاشقی بازیگری

جام می بستان دمی با او برآر

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹۶

 

زر به باران ده که تا جان را بری

ور زرت باشد بشو از جان بری

سلطنت خواهی سر و زر را بباز

سلطنت خود نیست کار سرسری

بگذر از یاساق و راه شرع گیر

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹۷

 

گر به دلبر دل سپاری دل بری

جان به جانان ده که تا جان پروری

دست بگشا دامن دلبر بگیر

سر به پایش نه که یابی سروری

جام می می خور غم عالم مخور

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹۸

 

دل به دلبر گر سپاری دل بری

دل بری کن تا بیابی دلبری

هرکه انسانست از این سان خوانمش

آن چنان انسان بسی به از پری

از سر سر در گذر چون عاشقان

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹۹

 

درویش فقیریم و نخواهیم امیری

والله که به شاهی نفروشیم فقیری

گر مختصری در نظرت خورد نماید

آن شخص بزرگیست مبینش به حقیری

پیریم ولی عاشق آن یار جوانیم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰۰

 

جان چه باشد گر نباشد عاشق جان پروری

دل چه ارزد گر نورزد مهر روی دلبری

من چه بازم گر نبازم عشق یار نازکی

باده نوشی جان فزائی دلبری مه پیکری

دیده تا دیده جمالش در خیالش روز و شب

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰۱

 

گذری کن به سوی ما گذری

نظری کن به حال ما نظری

بر در می فروش معتکفیم

خوش مقامی شریف و نیک دری

لیس فی الدار غیره دیار

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰۲

 

جز خیال تو درین دیده نگنجد دگری

چشم دارم که ز الطاف تو یابم نظری

تا که زُنار سر زلف تو بستم به میان

بسته ام از سر اخلاص به خدمت کمری

حلقه ای بر در میخانه زدم بگشودند

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰۳

 

گرچه میری در این جهان میری

چون رسد وقت ناگهان میری

آب سر چشمهٔ حیات بنوش

تا نمانند این و آن میری

خوش کناری بگیر ازین عالم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰۴

 

مرید پیر خمارم که دارد این چنین پیری

غلام همت عشقم که دارد این چنین میری

به ملک دنیی و عقبی خریدم کنج میخانه

ازین سودا که من کردم جهانی یافت توفیری

اگر رند خراباتم که خم باده می نوشم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰۵

 

ز سودای جهان بگذر اگر سودای ما داری

هوای خویشتن بگذر اگر ما را هوا داری

مرو دور ای عزیز من بیا نزدیک ما بنشین

چرا بیگانه می گردی نشان آشنا داری

خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰۶

 

جام ساقی پر مئی آری

همدم نائی و نئی آری

گر تو گوئی میَم مئی آری

ور تو گوئی نیَم نیی آری

این عجب بین که جامع همه شی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰۷

 

عشق جانان اگر به جان داری

حاصل عمر جاودان داری

مهر پاک است و مهر آل عبا

خوش نشانیست گر نشان داری

آفتابیست نور او پیدا

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 
 
۱
۷۳
۷۴
۷۵
۷۶
۷۷
۷۸
sunny dark_mode