گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

درویش فقیریم و نخواهیم امیری

والله که به شاهی نفروشیم فقیری

گر مختصری در نظرت خورد نماید

آن شخص بزرگیست مبینش به حقیری

پیریم ولی عاشق آن یار جوانیم

یا رب برسان یار جوان را تو به پیری

گر یوسف مصری به اسیریش ببردند

این یوسف من برد مرا هم به اسیری

مستانه سخن می رود ای زاهد مخمور

شاید که بر این گفتهٔ ما نکته نگیری

از مرگ میندیش اگر کشتهٔ عشقی

جاوید بمانی اگر از خویش بمیری

آزاد بود هر که بود بندهٔ سید

از بندگی اوست مرا حکم امیری