گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

عاقلی و نام عاشق می بری

عشقبازی نیست کار سرسری

عشق بازیدن به بازی هست نیست

خود نباشد عاشقی بازیگری

جام می بستان دمی با او برآر

تا دمی از عمر باقی برخوری

کی به گرد عیسی مریم رسی

چون تو عیسی را فروشی خر خری

دل بری کن از خیال غیر او

گر چو ما از عاشقان دلبری

کی قلندر را از او باشد حجاب

دردمندی کی بود چون حیدری

نعمت الله سر پیغمبر طلب

تا بیابی معجز پیغمبری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

مار را، هر چند بهتر پروری

چون یکی خشم آورد کیفر بری

سفله طبع مار دارد، بی خلاف

جهد کن تا روی سفله ننگری

وطواط

سیرت تو هست عین سروری

صورت تو هست محض صفدری

مملکت چون جسم و تو چون دیده ای

محمدت چون بحر و تو چون گوهری

در علو قدر و در کنه شرف

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه