گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

زر به باران ده که تا جان را بری

ور زرت باشد بشو از جان بری

سلطنت خواهی سر و زر را بباز

سلطنت خود نیست کار سرسری

بگذر از یاساق و راه شرع گیر

گر به ایمان تابع پیغمبری

پای همت بر سر دنیا بکوب

تا بر آری دست و پای سروری

نو عروسانند فکر بکر من

خوشترند از لعبتان بربری

گر بیابی حبه ای از قند ما

گنج قارون را به یک جو نشمری

همچو سید تخم نیکی را بکار

گر همی خواهی که از خود برخوری

 
 
 
رودکی

مار را، هر چند بهتر پروری

چون یکی خشم آورد کیفر بری

سفله طبع مار دارد، بی خلاف

جهد کن تا روی سفله ننگری

وطواط

سیرت تو هست عین سروری

صورت تو هست محض صفدری

مملکت چون جسم و تو چون دیده ای

محمدت چون بحر و تو چون گوهری

در علو قدر و در کنه شرف

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه