گنجور

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷۹ - در غزل است

 

دل عاشق ز بیم جان نترسد

گرش کار افتد از سلطان نترسد

چه باک است از بلاها عاشقان را

که نوح از آفت طوفان نترسد

به عشق از جان تقرب کرده عاشق

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۰ - در غزل است

 

عشقت شفقت ندارد ای جان

مهرت برکت ندارد ای جان

ازجمله نیکوان عالم

کس این درجت ندارد ای جان

آن کس که ز عشق تو بمیرد

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۱ - در غزل است

 

خوشتر ز عشق خوبان، اندر جهان چه باشد

هرکس که عشق ورزد، زر از گزر تراشد

باغی است عشقبازی که اندر بهار شادی

هم ابر در فشاند، هم باد مشک پاشد

از درد عشقبازان، وز ناز خوب رویان

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۲ - در غزل است

 

ای که در روزه بال و پر زده ای

عید زن دست و پای اگر زده ای

کوه اندوه را درآر از پای

ای بسا سر که بر کمر زده ای

روح را آب عید برلب زن

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۳ - در غزل است

 

دلبر من کودکست ناز نداند همی

روز مراتیره کرد راز نداند همی

درد دل ریش من گر نشناسد سزد

رنج دل «آزورادباز»؟ نداند همی

راست بعینه بتم ؛ به طبع چون آتش است

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۴ - در غزل است

 

سرمایه ای است سنگین؛ زلف تو دلبری را

پیرایه«ای است» نیکو چشمت ستمگری را

تا روی تو پری دید؛ از شرم آن نهان شد

از بهر این نبیند؛ هیچ آدمی پری را

از خنده تو شاید؛ گر جوهری بگرید

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۵ - در غزل است

 

زلف تو دین مرد دینی برد

رویت آب حریر چینی برد

لعبت دیده قوامی را

صورت تو بلاله چینی برد

عارض لاله رنگ گل فامت

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۶ - در غزل واشارت بمدح حسن ابوالعمید است

 

جانا دل من تو را مرید است

روی تو مرا هزار عید است

آن را که تو شاهدی نگارا

بی شک دانم که او شهید است

در هجر و وصالت غم است و شادی

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۷ - در غزل و اشارت باسم خواجه علی ضراب است

 

بپیچ سنبل اندر تاب داری

میان نرگس اندر خواب داری

دل از عشق تو چون قندیل دارم

که روی از حسن چون محراب داری

دلم بیتاب گشت و دیده پرآب

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۸ - در غزل واشارت باسم خواجه اوحد است

 

ز عشق تو کشیدم گرد دل سد

نهادم در میان سینه مسند

به مسند در نشین فرمان همی ران

که دارد حسن تو ملک مؤید

نشان خال تو بر روی رنگین

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۹ - در غزل است

 

هر کو چو تو دلستان ندارد

خورشید شکر فشان ندارد

از دست غم عشق تو جانا

آن جان ببرد که جان ندارد

مشکی که ز شب پدید گردد

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۰ - در غزل است

 

تا کرده ام ای دوست به عشق تو تولا

شد رنج و بلای دلم آن قامت و بالا

شایند تو را جان و روان بنده و چاکر

زیبند تو را حور و پری خادم و مولا

با طلعت میگونی و با دولت میمون

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۱ - در غزل واشاره به مدح نوشروان نامی است

 

ای دل به جان و مال خر گر بوسه جانان خری

هر چون که بفروشد به تو بیعش بکن کارزان خری

مشک از دو زلف یار بر؛ تا عنبر از کودک بری

بوس از لب معشوق خر؛ تا گوهر از نادان خری

از عارض دلبر طلب؛ در گلستان عشق گل

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۲ - در غزل است

 

معشوق و بهار و باغ و باده

بادا همه را خدای داده

خوش باشد باغ و سبزه خاصه

باحوروشی پری نژاده

جانا سوی باغ کی خرامی

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۳ - در غزل است

 

عاشق خوش طبع با معشوق شیرین خوش خورد

بی دلی باید که تا با دلبری دلکش خورد

جام زرین بر نشاط درج یاقوتین دهد

تیر مشکین از کمان خوب عنبر فش خورد

باده چون آب و آتش دلبری چون ماه و مهر

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۴ - در توحید و منقبت و تخلص به مدح سید اجل شرف الدین محمد نقیب گوید

 

دارای آسمان و زمین کردگار ماست

آن حی لایموت که جاوید پادشاست

رزاق انس و خالق جن مالک ملک

آن باقئی که هر دو جهان را بدو بقاست

ذاتی منزه و ملکی عادل حکیم

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۵ - در موعظت و نصیحت و دعوت به خداپرستی و زهد در دنیا و رغبت به آخرتست

 

از بد این مردمان، وز غم این روزگار

هست همه اعتماد، بر کرم کردگار

ایزد فریادرس، داور داد آفرین

رازق روزی رسان، خالق پروردگار

اول بی ابتدا، آخربی انتها

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۶ - در مدح عمادالدین ابومحمد حسن بن محمد بن احمداسترآبادی قاضی ری گوید

 

ای که در دنیا همه جدی و در دین سرسری

چون شود دنیا میسر دین نباشد بر سری

اهل دنیا ز اهل دین دورند و این اولیتر است

باکسان هرگز مبادا ناکسان را داوری

مرد دین پرور نداند ساخت با دنیاپرست

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۷ - در موعظت و نصیحت و دعوت به اعراض از دنیا و اقبال به آخرت گوید

 

ای آز و ناز کرده تو را سغبه جهان

آزت و بال تن شد و نازت هلاک جان

زین کاروانسرای برون شو که بسته نیست

دروازهای محشر از انبوه کاروان

تا چند لاف لشگر سلطان و سلطنت

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۸ - در موعظت و نصیحت و زهد در دنیا و رغبت به آخرت گوید

 

جهان سرای و بال است و بارگاه عذاب

رباط تیره و تنگ و پل خراب و یباب

خلائقی زده بر دشت حشر لشکرگاه

نهاده رخت دل اندر در سرای ثواب

یکی گروه درین خیمه دوازده طاق

[...]

قوامی رازی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷