گنجور

 
قوامی رازی

زلف تو دین مرد دینی برد

رویت آب حریر چینی برد

لعبت دیده قوامی را

صورت تو بلاله چینی برد

عارض لاله رنگ گل فامت

قدر اندام یاسمینی برد

لب لوزینه وار پرشکرت

طعم حلوای انگبینی برد

برنشان پی تو در ره تو

چشم من گوی ره نشینی برد

خر پالانکش من اندر عشق

رونق استران زینی برد

ساقی عشق تو ز عالم دست

از لطیفی ز پیش بینی برد

داد ما را بسی پیاله غم

آنگهی نام ساتگینی برد

ناگهان زلف بی امانت تو

همه دلها به ناامینی برد

من چه گویم که آن من باری

ازمیان دو چشم بینی برد