گنجور

 
قوامی رازی

سرمایه ای است سنگین؛ زلف تو دلبری را

پیرایه«ای است» نیکو چشمت ستمگری را

تا روی تو پری دید؛ از شرم آن نهان شد

از بهر این نبیند؛ هیچ آدمی پری را

از خنده تو شاید؛ گر جوهری بگرید

در در میان شکر؛ کی بود جوهری را

بی خط و عارض تو؛ نشنیده ام که هرگز

رونق بود در اسلام؛ ای دوست کافری را

دل خون شدست ما را از بس جگر که خوردی

حدی است آخر ای جان ؛نیز این جگر خوری را

سر در سر تو خواهم کرد«ن» که شرط این است

بس قیمتی نباشد؛ یاران سرسری را

ترسی که با قوامی؛ عشق تو بس نیاید

ای جان من که باشد در باغ مشتری را