گنجور

 
قوامی رازی

ای که در دنیا همه جدی و در دین سرسری

چون شود دنیا میسر دین نباشد بر سری

اهل دنیا ز اهل دین دورند و این اولیتر است

باکسان هرگز مبادا ناکسان را داوری

مرد دین پرور نداند ساخت با دنیاپرست

وین تعجب نیست خود با دیو کی سازد پری!

ای ز غفلت دور گشته شرم دار از خویشتن

هیچ می دانی که از عصیان به گرداب اندری

گر جوان اومید پیری را همی حجت کند

پس تو ای پیر ضغیف آخر چه حجت آوری

دل سیه گشتی ز غفلت تا شدستی سرسپید

روز کافوری به آید چون شود شب عنبری

تیزدندانی ز خشم و هیچ نندیشی ز مرگ

کندکن دندان بنه گردن مکن گنداوری

مرگ زلزالت بس ار قاف بقا را قوتی

مرگ تحسیرت بس ار سیمرغ دولت را پری

شیرمردان کز حمیت گرد زن گشته نیند

دختران عمرشان را مرگ بستد دختری

گر تو را در نرد محشر مهره های شبهت است

کعبتین مرگ چون مالی کزین در ششدری

ای شده اختر طلب بگذر ز اختر حق طلب

زانکه از حق یافته بداختران نیک اختری

زافرینشها اگر چه چرخ و اختر برترند

گر بدانی قدر خود دانی کز ایشان برتری

گر به طالع درخداوندی دهد اخترشناس

اختری را کو ز نور شمس خواهد یاوری

کی خداوندی کند در طالع اختر مر تو را

چون کند در طبخ کردن آفتابت چاکری

مشتری نزد تو سعد است ارنه نزدیک خرد

چه چراغی زابگینه چه ز گردون مشتری

ای نهاده مشتری را نام سعد این فتنه چیست

کت خدای آسمان چون خود نهاده مشتری

کشتی دل را ز ایمان بادبانی برفراز

تا درین دریای زرین موج مسکین لنگری

از ره انصاف در دنیا به حق نزدیک باش

تا نبینی در جهنم دور باش از آذری

گرتو دانا بودئی بودی تو همچو خارخسگ

هم ز نادانی است رخسارت چو گلبرگ طری

عاقلان گریان ز عقل و جاهلان خندان ز جهل

عاشقان را بی دلی به نیکوان را دلبری

هرکجا باشی خداوند جهان را بنده باش

خواه رومی باش و خوه چینی و خواهی خاوری

آفریننده دو عالم را یکی باشد ولیک

آتش الله خواند و این ایزد و آن تنگری

گفتم اندر جستن آب حیات معرفت

در میان ظلمت اندیشه خضری دیگری

چون تفحص کردم احوال تو را از حرص و حقد

عالمی یأجوج دل در صورت اسکندری

عوج شهوت را غذائی عادتن را لذتی

عید دل را انبه عود هوی را مجمری

چون توانی تاخت اسب عقل در میدان که تو

زیر مهد شهوت اندر بسته همچون استری

در معاصی همچو مردی در نشاط عشرتی

در عبادت چون زنی رنجورتن بر بستری

از برون با نوش قندی وز درون با زهرنی

ای به خلقت با شکونه بوالعجب نی شکری

آنگهی گوئی که جلاب وفا را شکرم

نیستی آگه که فصاد جفا را نشتری

تو مسلمانی به اسم و نامسلمانی به فعل

گر مسلمانی چنین باشد عفاالله کافری

گر مسلمان نیستی گبری مورز آئین شرع

ور سلیمان نیستی دیوی مدار انگشتری

از ریا گریان و نالان چون تو بگزاری نماز

در اجابت گوید ایزد زار نال و خون گری

با دلی کژ همچو چنگی با دمی نالان چو نای

پس به محراب اندرون زاهد نه ای خنیاگری

در یکی ماتم سرا بنشسته ای خندان و خوش

همچنین سر در نهاده عاقبت را ننگری

در فلک بنگر که تا چون در قبای نیلئی

در زمین بنگر که تا چون بر سر خاکستری

گوئی از دعوی که در مردی به از شیر نرم

هیچ مردی را به مرد از دست و بازو نشمری

نفس تو آبستن است از گونه گونه آرزو

پس مرا برگوی آبستن چرائی گر نری

آدمی روی اژدهائی زانکه از آز و نیاز

هفت سرداری ب فعل ارچه به خلقت یک سری

هر زمان گوئی که اندر کسب کان گوهرم

همچنین است ای پسر کانی ولی بدگوهری

کهرباروی و عقیقین اشک از آنی کز هوس

با بلورین دست و سیمین ساق و زرین ساغری

همچو زن در انده زن سست رای و کژروی

همچو زر ز اندیشه زر زرد روی و لاغری

سغبه گیرد روزگارت چون گرفتی رنگ او

پای بند گاو را گوساله سازد سامری

نیست باکت زان صراطی کز برش چون پی نهی

از قدم گوئی مگر بر نوک بران خنجری

آن گنهکاری مخروان کنون نفت سپید

بر پل آتش ندانم روز حق چون بگذری

هرکه روشن دل بود یک باره ایزد را بود

کی تواند بود کار کاردانان سرسری

بازکن دیده موحد وار در عالم نگر

کت کند در راه صنع ایزد تعالی رهبری

بامداد از هودج زرین چو بگشاید عروس

روی بند لاجورد از روی چرخ چنبری

شامگاه آرند نخاسان گردونی به عرض

صد هزاران گلرخ اندر جامه نیلوفری

عالمی آراسته حکمش به انواع حکم

همچو رنگین نقشها بر جامه های ششتری

این همه صنع الهی بر تو همچون محضری است

محضرش برخوان مکن با محضرش بدمحضری

کار شهرستان آبادان جاویدان بساز

تا درین ربع خراب سهمناک منکری

ناجوانمردا بهشتی را به ایمانی بخر

تا چو زینجا رخت بربندی برانی یک سری

جاه بخشی ملک داری سرکشی فرمان دهی

راز گوئی ناز جوئی خوش خوری جان پروری

این همه نعمت که الله راست در دارالثواب

از برای توست اگر اینجا خری آنجا خوری

آن سخن نشنیده ای کان مرد حلواساز را

مشتری گفتا که حلواها خورم گفت ار خری

ای قوامی چون معانی شد عماد لفظ تو

جهد آن کن تا به نزدیک عمادالدین بری

آن عمادالدین حق أقضی القضاة شرق و غرب

کش رسد بر مهتران دین و دولت مهتری

پادشاه شرع و ملت خواجه درگاه و دین

کاسمان را نیست در پهلوی او پهناوری

اوست بر جای رسول و هر که ورزد خدمتش

در ره اسلام سلمانی کند یا بوذری

کی کند بدخواه با تأیید بختش همدمی

چون کند عصفور با عنقای مغرب همبری

فضل حکم کس بود با فضل او گاه عیار

چون درمهای بد و دینارهای جعفری

شمس را گوید زحل بر کوه حلمش لاله ای

زهره را گوید قمر در باغ علمش عبهری

ای که در ملت سپاه دین حق را خسروی

وی که در دولت سرهفتم فلک را افسری

همچو خاک از حلم جان جاودانی را تنی

همچو آب از علم شاخ زندگانی رابری

روز و شب در کار دینی سال و مه در شغل شرع

از زبان و از قلم جان هزاران جانوری

دفتر فتوی نویسی خامه حجت زنی

جامه اسلام دوزی پرده بدعت دری

از فصاحتهات پنداری که در تذکیر تو

جبرئیلت مقرئی کرد است و عرشت منبری

مفتی دین خدای و داور خلق جهان

حجت سلطان وقت و نایب پیغمبری

چون قلم برداشتی پیدا شد اندر عهد تو

از سرکلک حسن برهان تیغ حیدری

نعمتی داری بقائی دستگیری دولتی

کارپرداز«ی» الهی پای مردی سنجری

عندلیبان فصاحت را به باغ آن محبرت

همچو طاوسان خرد دادست نیکو منظری

خصم را با تو به یک جا کی بود هم صحبتی

روز و شب را کی بود در خانه هم خواهری

هفت کشور هشت گشت است و همه عالم رهی

فاضلان یکباره اذناب و تو در ده ده سری

خسرو «هر» هفت چرخ است آفتاب نوربخش

گرچه بر چرخ چهارم باشدش رامشگری

مفتی هر هفت کشور پس تو باشی بر زمین

از برای آنکه در خط چهارم کشوری

شکرایزد را که فرزندان تو همچون تواند

زانکه ایشان در پاکند و تو بحر اخضری

سرور دین شد نظام الدین به همزادی تو را

هرکه همزاد سران شد زیبد او را سروری

از نظام و از ظهیر و شمس و بدر و نجم و نور

ساخت شش جوهر خرد تاباشی آن را جوهری

نه نه شش جوهر نه اند ایشان که شش سیاره اند

آسمانی را که از رفعت تو شمس انوری

بر سپهر دین تو بادی مهر و ایشان مر تو را

تیر و ناهید و زحل بهرام و ماه و مشتری

گرچه شمس الدین از این عقد سلامت غائب است

خواهمش کردن نثار این در الفاظ دری

در خراسان شمس دین از بهر چه چندین بماند

آری آری شمس آنجائی بود نه ایدری

شمس تو گر لشگری شد غم مخور که این طرفه نیست

تا کواکب هست لشکر شمس باشد لشکری

تا نه بس مدت به کام دوستان اومید دار

از خراسانت خور آید ای که غمخوار خوری

ای که در دارالکتب برآسمان علم محض

در بر لوح و قلم روحانیان را حق تری

سالها بگذشت تا نامد قوامی پیش تو

کوه دولت کرده بودم خالی از کبک دری

یا نفس حقا کزین خدمت دلم نستد برات

عاقلان دانند کز اسلام نتوان شد بری

خاطر من بیش از این شایسته خدمت نبود

بود در پرده عروس شعرم از بی زیوری

روزگاری در شود ناچار که آموزد به طبع

خاطر نقاش دست از چین دل صورتگری

شادمان باش ای قوامی کز همه عالم توئی

نانبائی کو ز نان جوید همی نام آوری

دست فکر تو به بازار دل از دکان طبع

پخت نان شاعری را در تنور ساحری

گندم و نان تو و نان آژن نظم تراست

زهره کرداری و مه جرمی و پروین پیکری

آمدی از نان به حکمت رفتی از حکمت بنان

رو که پختی شاعری از نان و نان از شاعری

تا تو را هر مشتری باشند محمودی دگر

گنده گرداند به دوکان تو اندر عنصری

تا ز روی عقل باشد در شمار بحر و بر

در جهان چندانکه مقدور است خشکی و تری

نعمت دنیا شما را باد روزی خشک و تر

تا دعا گویانتان باشند بحری و بری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode