گنجور

 
قوامی رازی

معشوق و بهار و باغ و باده

بادا همه را خدای داده

خوش باشد باغ و سبزه خاصه

باحوروشی پری نژاده

جانا سوی باغ کی خرامی

تو گشته سوار و ما پیاده

تا بینی فرشهای مینا

گسترده به دشتهای ساده

بر دامن گل ز لاله ها چرخ

کرد است پیالهای باده

گریان به هوا در ابر و گلها

زان گریه به خنده اوفتاده

گل چو شاهی نشسته بر تخت

نرگس چو غلامی ایستاده

آن جامه پیروزه دریده

این گرزن کهربا نهاده

باز آمد عندلیب مقبل

آن دل شده زبان گشاده

وز باغ برفت زاغ مدبر

آن هیچ کس حرام زاده

گشتند ز ابیات قوامی

شیران نر آهوان ماده