گنجور

 
قوامی رازی

بپیچ سنبل اندر تاب داری

میان نرگس اندر خواب داری

دل از عشق تو چون قندیل دارم

که روی از حسن چون محراب داری

دلم بیتاب گشت و دیده پرآب

که زلف و رخ بتاب و آب داری

شفا از بوسه تو یافت جانم

همانا در دو لب جلاب داری

شدستی شرمگین تا از بنفشه

طراز لاله سیراب داری

تو را منشور حسن اکنون درست است

که طغرا«ئی» ز مشک ناب داری

اگر تو ماهی ای دلبر چرا پس

مرا رخساره چون مهتاب داری

قوامی خاکپای تو است اگر تو

سر خواجه علی ضراب داری