گنجور

 
قوامی رازی

هر کو چو تو دلستان ندارد

خورشید شکر فشان ندارد

از دست غم عشق تو جانا

آن جان ببرد که جان ندارد

مشکی که ز شب پدید گردد

جز زلف تو ترجمان ندارد

مرغی که ز آفتاب زاید

جز حسن تو آشیان ندارد

خورشید چو روی تو از آن نیست

کز زلف تو سایه بان ندارد

دادی به غلامی تو اقرار

مسکین چه کند زبان ندارد

هر چند چو سیمرغ وصالت

نامیست که خود نشان ندارد

یک کنج نماندست که دروی

صد بنده به رایگان ندارد

بستان رخت بر چمن لهو

جز عارضت ارغوان ندارد

باران غمم ز بام اندوه

الا مژه ناودان ندارد

در عشقم گوشمال دادی

شاید، که ادب زیان ندارد

کم دار قوام سیم باری

دانی که قوامی آن ندارد