گنجور

 
قوامی رازی

هر کو چو تو دلستان ندارد

خورشید شکر فشان ندارد

از دست غم عشق تو جانا

آن جان ببرد که جان ندارد

مشکی که ز شب پدید گردد

جز زلف تو ترجمان ندارد

مرغی که ز آفتاب زاید

جز حسن تو آشیان ندارد

خورشید چو روی تو از آن نیست

کز زلف تو سایه بان ندارد

دادی به غلامی تو اقرار

مسکین چه کند زبان ندارد

هر چند چو سیمرغ وصالت

نامیست که خود نشان ندارد

یک کنج نماندست که دروی

صد بنده به رایگان ندارد

بستان رخت بر چمن لهو

جز عارضت ارغوان ندارد

باران غمم ز بام اندوه

الا مژه ناودان ندارد

در عشقم گوشمال دادی

شاید، که ادب زیان ندارد

کم دار قوام سیم باری

دانی که قوامی آن ندارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

دل بی لطف تو جان ندارد

جان بی تو سر جهان ندارد

ناید ز کمال عقل عقلی

تا نام تو بر زبان ندارد

ناید ز جمال روح روحی

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

ای آنکه همای همّت تو

جز بر فلک آشیان ندارد

یک نکته ز راز خویش گردون

از خاطر تو نهان ندارد

بی رای تو مملکت چه باشد؟

[...]

مولانا

دل بی‌لطف تو جان ندارد

جان بی‌تو سر جهان ندارد

عقل ار چه شگرف کدخداییست

بی خوان تو آب و نان ندارد

خورشید چو دید خاک کویت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
ناصر بخارایی

بحر غم تو کران ندارد

عشقت سر این و آن ندارد

آنکس که از آن جهان خبر یافت

دیگر سر این جهان ندارد

مرغی که هوای عشق جوید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه