گنجور

 
قوامی رازی

جانا دل من تو را مرید است

روی تو مرا هزار عید است

آن را که تو شاهدی نگارا

بی شک دانم که او شهید است

در هجر و وصالت غم است و شادی

کی بی کی مگر وعد و وعید است

ماوصل تو عن قریب یابیم

زیرا که فراق تو بعید است

ما طاقت هجر تو نداریم

زیرا که عذاب او شدید است

گفتی که بسنده کن بدیدار

کت در ره عشق دل برید است

ای دوست نیم از این مرا بس

بر قول تو خود کرا مزید است

روی تو به نیکوئی بعینه

چون خوی حسن ابوالمعید است

آن خواجه خواجه زاده کز جود

از جمله همسران فرید است

شاد است روان آن پدر زو

زیرا پسری خوب و رشید است

هرگز نبود چنو حسودش

زیراکه شقی نه چون سعید است

در شهر خرد رئیس بادا

تا شحنه نه همنام عمید است

در خدمت اوباش قوامی

ممدوح مدانش که مرید است