گنجور

 
قوامی رازی

جهان سرای و بال است و بارگاه عذاب

رباط تیره و تنگ و پل خراب و یباب

خلائقی زده بر دشت حشر لشکرگاه

نهاده رخت دل اندر در سرای ثواب

یکی گروه درین خیمه دوازده طاق

که استوار شد از هفت میخ و چارطناب

ولی چه نفع در آن لشکر و در آن خیمه

که خفته اند همه خلق پای کرده در آب

آیا شکار تو مال حرام و در دوزخ

به صید جان تو پران شده عقاب عقاب

مده ربا منه بدعت و مگوی دروغ

نجات جوی و نکو زی و خویشتن دریاب

شتاب دار به طاعت که مرگ کرد درنگ

درنگ کن ز معاصی که عمر کرد شتاب

چو بود موی تو شب رنگ خفته دل بودی

بگویمت که به شب در نبود خواب صواب

ز کوهسار سرت صبح روز نومیدی

برآمد است و تو خود در نیامدی از خواب

چرا ز آفت پیری خزان صفت شده ای

بهار شکل مگر بوده ای به وقت شباب

به چهره زرد چو برگی به شخص گوژ چو شاخ

به سرسفید چو برف و به دل سیه چو غراب

مکن خضاب که پیری نهان نشاید کرد

درون پرده چنان باش کز برون حجاب

چو نور روز به از ظلمت شب است چرا

تو صبح شیبت خود شام کرده ای به خضاب

مکن چو دیو جوانی شهاب پیری را

که دانی آخر کز دیو بهتر است شهاب

چه داری از پس پیری امید برنائی

ورای قصران ای دوست کی بود دولاب

چو چنگ گوژ شدستی ز روزگار و هنوز

چو زی ناله عشرت کنی ز عشق رباب

مکن خراب جنان را ز حرص دنیی دون

مده به باد خرد را ز عشق باده ناب

بهوش باش که دمساز ناز تو است خرد

قدم مگیر که غماز راز تو است شراب

اگر بدیت نصیحت کند به جان بشنو

چو نیک گوید ازو برمگرد و روی متاب

ز پند مفسد اگر مصلحی شوی چه عجب

که سیب سرخی گیرد به زردی مهتاب

گرسنه ای نشده است از تو سیر تا شده ای

ز عشق تشنه چشم چو نرگس سیراب

ز درد عشق نگاران سیمگون سیما

به چهره چون زر و لرزان به شخص چون سیماب

نماز و عشق بتان راست کی بود با هم

مکن چنین که نکو نیست سرکه در جلاب

به مسجد آئی با عشق دلبر بت روی

ندید جز تو کسی بت پرست در محراب

گناهها کنی و چشم داری آنگاهی

که روز حشر به رحمت کنند با تو خطاب

حساب خویش هم اینجا بکن گزاف مگوی

که آن نه روز گزاف است هست روز حساب

چه حاصل آید از این مهتران بی حاصل

که جمله عاشق سیمند و سغبه القاب

همی درند چو سگ پوستین یکدیگر

ز پوست آدمیند از درون پوست گلاب

به پوست در چو سگ و پوست برده از دد و دام

که پوستین همه هست قاقم و سنجاب

به صد هزار درج کمتر از خرند ولیک

نهاده خود را در معرض اولوالالباب

ایا برق هوای تو را سوار جفا

ز جور داده عنان و ز جهل کرده رکاب

مسبب از تو به چوب و شکنجه بستاند

هر آنچه جمع کنی سالها به رنج و عذاب

از آن مسبب اسباب تو همی ببرد

که راست می نروی با مسبب الاسباب

منجمان را کذاب خواند پیغمبر

که حکمتشان به خطا مایل است در هرباب

اگر منجم کذاب شد به علم نجوم

تو پس چرا که منجم نه شدی کذاب

دروغ و غیبت و بهتان همی توانی گفت

اگرچه نیست تو را تخت و مبل اصطرلاب

هزار حجت قاطع گرفت بر تو خدای

چه بر زبان رسول و چه در بیان کتاب

که بر صراط زپای تو بر کنم چون تیر

اگرتبه بکنی پای نمل و پر ذباب

فساد و ظلم و خیانت کنی بر آن اومید

که کردگار غفور است و راحم وتواب

نماز و روزه و خیرات چون همی نکنی

که ذوالجلال غیور است و قاهر و وهاب

نعوذبالله اگر کردگار در محشر

به کرده تو کند با تو در خور تو عتاب

مشو به مطبخ دوزخ ز آتش شهوت

جگر پر از نمک و دل ز درد گشته کباب

دلت ز هیبت مرگ اعتبار برنگرفت

چه در مصیبت مام و چه در فجیعت باب

تو را نصیحت اصحاب سود کی دارد

که هیچ سود نکردت مصیبت احباب

گمان مبر که اجل تیربردلت نزند

و گر به تیغ بری موج خون بر اوج سحاب

عقاب مرگ شکارت کند و گرچه به تیغ

شکار باز توانی ستد ز چنگ عقاب

چو آتش اجلت باد دم گسسته کند

چو آب درشدن جان فروشوی بتراب

زمانه زاد تو را هم زمانه خواهد کشت

درست کوئی کو رستم است و تو سهراب

گر اعتقاد نداری هلاک گردی از آنک

بنای سست کند بادهای سخت خراب

ور اعتقاد قوی داری از عذاب مترس

که کوه رانرسد هیچ آفت ازسیلاب

قوامیا چو قیامت کنی به وعظ اندر

فصیح وار دهی درسؤال گور جواب

ببند راه هوس برخرد که بردل تو

هزار در بگشاید مفتح الابواب

معانی ازشکم خاطر صدف وارت

شد است روشن و خوش همچو لؤلؤ خوشاب

ضمیر و طبع تو بی بارنامه نی و خار

قمطرهای شکر داد و قطرهای گلاب

چوزهره وار برون آوری حدیث لطیف

برآسمان دل از زیرفکرت چو سحاب

زبیخ گیسوی شب گوئی آسمان برداشت

به دست صبح زروی عروس روز نقاب

به طبع و خاطر گویند شاعران چو تو شعر

ولیک نیست کسی همسر تو در هر باب

اگرچه هر دو به سندان و پتک سیم کنند

حقیقت است که قلاب نیست چون ضراب

به پای دار ثنای خدای و پیغمبر

که سرفراز شوی ز اهل بیت و ز اصحاب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode