گنجور

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

تخم هوس مکارید در خاکدان دنیا

نتوان عمارتی ساخت بر روی موج دریا

عالم همه سرابست بودی ندارد از خود

فانی شناسد او را چشمی که هست بینا

تا دیده برگشائی یک مشت خاک بینی

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

در خفا و در ملا دیدم خدا

در نشیب و در علا دیدم خدا

در بلاها دیدمش با خود ولی

در نعیم و در عطا دیدم خدا

چشم بگشادم به نور روی او

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

جان ها فدای دیدن دیدار بوالوفا

کردند انبیا همه در کار بوالوفا

دانسته اند قصه الله اشتری

چون یوسفند در سر بازار بوالوفا

حق در وفای بنده مدارا کند بسی

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

برای آنکه ظاهر گردد اسما

تجلی می کند حضرت باشیا

بجز ذات و صفاتش نیست موجود

من و اوئیم با هم هر دو تنها

منم خال سیاه روی ماهش

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

ما ذره‌ایم پیشت ای آفتاب جان‌ها

خوردم قسم به رؤیت و اللیل و الضحهیا

او را که علم قاصر از کنه ذات پاکست

سبحان من عرفنا ذکر زبان اشیا

خوانندگان قرآن جز لفظ می‌ندانند

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

جهت مر جسم را باشد نه جان را

مکن محبوس دریای روان را

مرکب کی بود ذات بسیطه

نظر بگشا ببین عین عیان را

به جز هستی واجب ممتنع دان

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

ما نمی بینیم جز ذات خدا

گر نمی بینی تو خود با ما بیا

ما و من جز اختیاری بیش نیست

صادق و کاذب بود صوت و ندا

بگذر از تقلید کانجا ظلمت است

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

ازگلستان جنان آمد صبا

جان هر سر در روان آمد صبا

بسکه می گوید ز گل گل در چمن

از نفیر بلبلان آمد صبا

سرو شد خرم بباغ اندر چمن

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

شب رفته ایم در سر زلف توچون صبا

زلفت به تاب گفت که درویش مرحبا

چشمش بغمزه گفت چرا دیر آمدی

بکداختم چو آب ز الطاف بوالوفا

دیدم عیان بدیده او آن جمال را

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

سوختم پروانه سان از شمع رخسار شما

باز گشتم زنده از لعل شکر بار شما

صدهزاران گل شکفت از باغ جانم هر طرف

تا بدیدم در چمن روی چو گلنار شما

آفتاب رویت ای مه کرد از جانم طلوع

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

چون پریشان است زلف یار ما

جز پریشانی نباشد کار ما

او بهر صورت که بنماید جمال

هم بدان معنی بود اظهار ما

گفت آن خورشید مه رویان به بین

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

از هر که گلبن بینند روی جان را

پنهان کجا توان کرد خورشید آسمانرا

اعیان ثابته هست اسمای حضرت حق

دیدم همه مسماست کردم عیان عیان را

روحی دمید در تن گفت او نفخته فیه

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

به یدین او سرشت چون گل ما

روح قدسی دمید در دل ما

جسم و جان زنده شد از او دردم

باز دیدیم اوست قاتل ما

برزخ جان نوشت طاعت و فسق

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

ایکه اندر ذات پاکت نیست چونی و چرا

در صفات و ذات نبود هیچ ریبی و ریا

ذات پاکت قائم است و نبود او را ابتدای

نی ازل را ابتدا باشد تو رانی انتها

ابتداو انتهائی نیست در ذات و صفات

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

دیده ام آن ماه را در نیم شب

گفته ام الله اکبر نیم شب

وه چه شب بود آنکه در یکدم رسول

رفت او از چرخ برتر نیم شب

خواند حق بر مصطفی از روی سر

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

دوشم از غیب میرسید خطاب

که ز درد درون بنوش شراب

گفتم ای جان جمله جانها

خوردن می کجا است رای ثواب

گفت هی هی غلط چرا کردی

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

گر من از عشق جگر خوار بنالم چه عجب

یا ز جور و ستم یار بنالم چه عجب

بهوای گل رخسار تو ای سرو بلند

گرچه بلبل بچمن زار بنالم چه عجب

جگرم خون شد و از دیده برویم افتاد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

دارم از خان وصال یار امید نصیب

زانکه از گلزار میباید نصیب عندلیب

تا نکوئی نیست واقف یار از راز درون

نیک می داند دوای درد رنجوران طبیب

او است کز هر دیده می بیند جمال خویشرا

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

 

هست آن آفتاب ماه نقاب

مردم دیده ی اولوالالباب

دل و دلدار عین یک دگراند

جان چو کرد از وجود رفع حجاب

نظری کن به بین به دانه و بر

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

دوش می آمد بگوش جانم از حضرت خطاب

گفت بی صبری تو اندر راه فانی باشتاب

زین خبر چون ذره میکشتم بسر تا حضرتش

آفتابی دیدمش در کف یکی جام شراب

شیوه ی دیدم دو عالم در بن دریا غریق

[...]

کوهی
 
 
۱
۲
۳
۱۲
sunny dark_mode