گنجور

 
کوهی

شب رفته ایم در سر زلف توچون صبا

زلفت به تاب گفت که درویش مرحبا

چشمش بغمزه گفت چرا دیر آمدی

بکداختم چو آب ز الطاف بوالوفا

دیدم عیان بدیده او آن جمال را

او بدنهان نشسته چو مردم بچشم حا

جانرا بکشت چشمش و در حال زنده کرد

آخر بخنده های شکر بار جان فزا

لب بر لبم نهاد و زبان دردهان من

می خورد و مست از لب خود داد بوسها