گنجور

 
کوهی

تخم هوس مکارید در خاکدان دنیا

نتوان عمارتی ساخت بر روی موج دریا

عالم همه سرابست بودی ندارد از خود

فانی شناسد او را چشمی که هست بینا

تا دیده برگشائی یک مشت خاک بینی

گر خانه ای بسازی بر روی سنگ خارا

کو خسرو و سکندر کو کیقباد و جمشید

کو خاتم سلیمان کو تخت و تاج دارا

بگذر ز باغ و بستان بگذر ز طاق و ایوان

ای کاروان مفلس بشناس آن سرا را

تا همچو خر نمانی اندر جلاب دنیی

چون عیسی مجرد آهنگ کن ببالا

غیر از وجوب واجب معدوم مطلق آمد

کونین اعتبار است هستی اوست پیدا

برخویش عاشقی تو نه بر خدای جاوید

وجهت چو یوسف آمد نفس تو شد زلیخا

کوهی ز خود فنا شو جویای کبریا شو

آنجا مبر تن وجان کان باد هست پیدا