گنجور

 
کوهی

سوختم پروانه سان از شمع رخسار شما

باز گشتم زنده از لعل شکر بار شما

صدهزاران گل شکفت از باغ جانم هر طرف

تا بدیدم در چمن روی چو گلنار شما

آفتاب رویت ای مه کرد از جانم طلوع

ذره ذره هر چه دیدم بود دیدار شما

خود اناالحق گفتی و خود را بدار آویختی

فاش دیدند جمله بغداد اسرار شما

حسن رویت جلوه می کرد و چشمت میخرید

خود فروشی بود دیدم نقد بازار شما

خود الست ربکم گفتی و خود گفتی بلی

واحد القهار شد اثبات گفتار شما

خون چکید از دیده کوهی چو ابر نوبهار

می‌خورد خون جگر از لعل خونخوار شما