گنجور

 
کوهی

چون پریشان است زلف یار ما

جز پریشانی نباشد کار ما

او بهر صورت که بنماید جمال

هم بدان معنی بود اظهار ما

گفت آن خورشید مه رویان به بین

در دل هر ذره ی دیدار ما

گفتم او را من نیم جمله توئی

گفت آری ماگل و تو خار ما

گفت دانی آفتاب و ماه چیست

لمعه ی از روی پر انوار ما

یک شبی میگفت آن شمع طراز

سوختی از عشق آتش بار ما

او بود خورشید و ما چون سایه ایم

این بود ابحار و ثم الدار ما

ساغر می داد و ما را مست کرد

گفت کوهی فاش کن اسرار ما