کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
جان ها فدای دیدن دیدار بوالوفا
کردند انبیا همه در کار بوالوفا
دانسته اند قصه الله اشتری
چون یوسفند در سر بازار بوالوفا
حق در وفای بنده مدارا کند بسی
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
دوش می آمد بگوش جانم از حضرت خطاب
گفت بی صبری تو اندر راه فانی باشتاب
زین خبر چون ذره میکشتم بسر تا حضرتش
آفتابی دیدمش در کف یکی جام شراب
شیوه ی دیدم دو عالم در بن دریا غریق
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
هر صبا از چرخ آمد آفتاب مه نقاب
روی بنماید که هستم نور آن عالیجناب
با همه ذرات عالم در حدیث آمد خموش
گوید ای اولاد من چون نی تو در آب و تراب
گل سؤال از بلبل شیدا کند کین ناله چیست
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
ما بدانیم که خوبی چو تو در عالم نیست
در پری و ملک و نسل بنی آدم نیست
هر که نشناخت ترا گوهری هر دو جهان
همه دانند که در علم نظر اعلم نیست
در حریم حرم وصل نمی گنجد غیر
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳
میان ما و او ره در میان است
مقام او بجز در عین جان است
مراد از نحن اقرب قرب جان است
مقرب شو که این قرب مکان است
نباشد در جهان یکذره موجود
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹
واجب و ممکن بهم پیوسته اند
خار و گل از شاخ واحد رسته اند
نیست بی واجب وجود ممکنات
واجب الذات این چنین پیوسته اند
وهم و پندار و خیال و اعتبار
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴
به قامت گلرخان سرو روانند
همه شکر لب و شیرین دهانند
بغمزه جان و دلها می ربایند
بعشوه دل ز عاشق می ستانند
به تیر غمزه جان ها صید کردند
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵
دل من بی جگری کرد و بجانان نرسید
درد هجران من از درد بدرمان نرسید
سالها در ره مقصود بسر میرفتیم
عمرم آخر شد و این راه بپایان نرسید
غرقه بحر تحیر دل من با لب خشک
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷
صوت نقاره ونی و سرناو چنگ و عود
گلبانگ میزنند که هستیم در شهود
ممکن بوقت هستی خود واجب الوجود
آری بود چو هستی او هست در وجود
عاشق شد ار بحسن خود از روی دلبران
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳
صفا در خانه دل را که یار صاف میآید
منزه از بد و نیک همه اوصاف میآید
دلا در بوته عشقش چو زر بگداز و صافی شو
وگرنه قلب میمانی و آن صراف میآید
به لطف خویش خاکی را کند خورشید آن مهرو
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵
از جیب عدم وجود سر زد
جان را غم دوست بر جگر زد
خورشید رخش نمود روشن
ز آن شعله که ماه در سحر زد
هر چیز که بود زد اناالحق
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶
سحر که بوی گل کز جانب گلزار میآید
ز چین طره مشکین آن دلدار میآید
بدستی باده ی احمر بدستی مصحف فتوی
زهی ساقی گلرویان که صوفی وا میآید
جهان شد روشن از ظلمت چو آن رو گشاید زلف
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸
آن جگر گوشه دل از ما به لب میگون برد
رونق باغ و چمن را به رخِ گلگون برد
لب او باده ز خون دل ما مینوشد
چشم آن شوخ کباب از جگر پر خون برد
غیر حق هیچکسی چون نبرد دل از دست
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲
در عدم پیوست اظهار وجود
آنکه از غیب هویت در شهود
نیستی آئینه هستی بود
خیر وشر از بنده یکدیگر نمود
اعتبارات تعین نسبت است
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳
ایدل عدم تملیک در سلک وجود آمد
اسقاط و اضافت را توحید و درود آمد
از آتش روی او کو سوخت دو عالم را
در مجمر دل جانها سوزنده چو عود آمد
چون نیست جز او غیری در حاضر و در غائب
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸
بوسه می خواهم و لعلت چو شکر میخندد
همچو خورشید که بر روی قمر میخندد
چشمم از گریه درو لعل بریزد همه شب
لب و دندان تو بر لعل و گهر میخندد
ذره سان میل بخورشید لبت کرد دلم
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹
زلف تو شب بدیده دیدار در رود
عشقت بجان مردم هشیار در رود
چشمت به تیغ غمزه چو عشاق را بکشت
در خون کشته آن لب خونخوار در رود
در پیش ماه روی تو مانند ذره ها
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲
عارفان میخانه را فردوس اعلی گفته اند
اهل معنی داند این کز روی معنی گفته اند
چون سقیهم ربهم فرمود ایزد در کلام
حسن ساقی گفته اند و وجه باقی گفته اند
شب نشینان محبت در مناجات خدا
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴
حبذا مستی که در میخانه ساغر میکشد
نقد جان از نفی و از اثبات بر سر میکشد
نیست مثل او بخم و ساغر و جام و شراب
باده جان بخش چون از لعل دلبر میکشد
فیض اقدس باشد این گر ذات فایض میشود
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵
مژه ام شد قلم وچشم دوات ای دلبر
تا نوشتند بلعل تو زکوة ای دلبر
زنده شد جان من سوخته در وقت سحر
هست از لعل لبت آب حیات ای دلبر
بنما وصل که جانم ز غم آمد بر لب
[...]