گنجور

 
کوهی

صفا در خانه دل را که یار صاف می‌آید

منزه از بد و نیک همه اوصاف می‌آید

دلا در بوته عشقش چو زر بگداز و صافی شو

وگرنه قلب می‌مانی و آن صراف می‌آید

به لطف خویش خاکی را کند خورشید آن مه‌رو

از او در دنیی و عقبی همه الطاف می‌آید

ز چشم او بیاموزند خود علم نظربازی

که از هر غمزهٔ شوخش دو صد کشاف می‌آید

به هر جانب که رو آری نبینی روی نیکو را

گهی از شرق و گه از غرب و از اطراف می‌آید

چو عنقا شد نهان کوهی ز مردم بر سر کوهی

ولی آوازه سیمرغ هم از قاف می‌آید