گنجور

 
کوهی

آن جگر گوشه دل از ما به لب میگون برد

رونق باغ و چمن را به رخِ گلگون برد

لب او باده ز خون دل ما می‌نوشد

چشم آن شوخ کباب از جگر پر خون برد

غیر حق هیچکسی چون نبرد دل از دست

دل خود ذات خداوند جهان بیچون برد

چارچوب تنم از آتش دل پاک بسوخت

تا از این شش جهتم بخت مرا بیرون برد

برده بود او ز ازل جان و دل مشتاقان

نتوان گفت که این حضرت او اکنون برد

در خم زلف تو پیوسته به خلوت بنشست

کوهی از هر دو جهان با دل خود یکسون برد