گنجور

 
کوهی

مژه ام شد قلم وچشم دوات ای دلبر

تا نوشتند بلعل تو زکوة ای دلبر

زنده شد جان من سوخته در وقت سحر

هست از لعل لبت آب حیات ای دلبر

بنما وصل که جانم ز غم آمد بر لب

تا بیابیم ز هجر تو نجات ای دلبر

طوطی روح من از شکر لعلت گویا است

تا ز قند لب تو رسته نبات ای دلبر

پیش خورشید رخت ذره صفت می گردم

نیست ما را بغمت صبر و ثبات ای دلبر

هست کوهی ز مقیمان درت میدانی

کند آخر بوفای تو وفات ای دلبر