گنجور

 
کوهی

واجب و ممکن بهم پیوسته اند

خار و گل از شاخ واحد رسته اند

نیست بی واجب وجود ممکنات

واجب الذات این چنین پیوسته اند

وهم و پندار و خیال و اعتبار

جمله را از لوح باطن شسته اند

نیست موجودی بجز واجب بدان

اهل عالم از تعین جسته اند

گر بدانند آسمان ها و زمین

از درخت عشق یک گلدسته اند

روح کوهی گشت بیرون تا بدید

جمله یارانش قفس بشکسته اند