گنجور

 
کوهی

صوت نقاره ونی و سرناو چنگ و عود

گلبانگ میزنند که هستیم در شهود

ممکن بوقت هستی خود واجب الوجود

آری بود چو هستی او هست در وجود

عاشق شد ار بحسن خود از روی دلبران

خود را مگر بدیده خود باز می نمود

اجیب گفت حضرت و آنگاه آفرید

از جان جمله نعره بر آورد در شهود

آتش زد آفتاب جمالش بچشم ما

اعیان ممکنات برفتند همچو دود

کوهی بدید پرتو انوار آن جمال

او را چو جذبهای خداوند در ربود