گنجور

 
کوهی

از جیب عدم وجود سر زد

جان را غم دوست بر جگر زد

خورشید رخش نمود روشن

ز آن شعله که ماه در سحر زد

هر چیز که بود زد اناالحق

هستی چو ز جمله سر بدر زد

جان همه شد چو قند وشکر

زان خنده که یار لب شکر زد

در کتم عدم بدیم خفته

ناگه غم شاه عشق در زد

خورشید رخش چو دید کوهی

صد بوسه ز دور بر قمر زد