گنجور

 
کوهی

به قامت گلرخان سرو روانند

همه شکر لب و شیرین دهانند

بغمزه جان و دلها می ربایند

بعشوه دل ز عاشق می ستانند

به تیر غمزه جان ها صید کردند

سیه چشمان همه ابرو کمانند

ز اول درد بر عاشق گمارند

به آخر خود دوای بی دلانند

دل از رفتار خوبان بیقرار است

چو بنشینند خود آرام جانند

شب از هجر بتان کوهی چه نالی

بصبح وصلت آخر میرسانند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode