گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

ای نام دلگشای تو عنوان کارها

خاک در تو، آب رخ اعتبارها

خورشید و مه دو قطره باران فیض تو

مدی ز جنبش قلمت روزگارها

باشد شفق ز بیم تو هر شام بر فلک

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

بر سر خاک دوستان، پا نه و دیده برگشا

رو نفسی بخود فرو، یک نفس از خودی برآ

لوح مزار دوستان، پیش نظر نه و، ببین

صورت حال خود ازین، آینه بدن نما

رشحه خون نگر که چون، بسته بغازگی کمر!

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

تا زنده است دل، نیست لذت پذیر دنیا

کی میشود نمک سود، ماهی ز شور دریا؟!

چون سایه، چند افتی در پای قصر و ایوان؟

بردار دست از شهر، بگذار سر بصحرا

با سوز عشق باشد، روشن طریق مقصد

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

تن شود خاک و، همان سودای ما ماند به جا

سر رود گر چون حباب، اما هوا ماند به جا

سوی آن خورشید تابانم ز بس گرم طلب

سایه از من، چون رقم از خامه، واماند به جا

سجده‌ای هر گام، خواهد خاک راهش دائمی

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

چون کند سویم نظر، چشم از کجا خواب از کجا

چون دهد تاب کمر، دل از کجا؟ تاب از کجا؟

ظالمان را باغ زینت خرم است از خون خلق

ورنه این گل‌های خنجر، میخورد آب از کجا؟

تیره روزان راست خرج از کیسه اهل کرم

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

ره عشق است،کام از ترک می گردد روا اینجا

گدایان را کف دریوزه باشد پشت پا اینجا

ندارد حب جاه و دولت از اهل فنا رنگی

بجای سایه پر می افکند بال هما اینجا

چنان گردنکشی عیب است در اقلیم درویشی

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

مده بافسر شاهی کلاه ترک و فنا را

بسر چو ابر بهاری شناس بال هما را

درست نیست دورنگی میان ظاهر و باطن

بگو شکسته نویسند، توبه نامه، ما را

بکف ترا زر و سیم جهان ز بخل نپاید

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

الهی نفرت از ما ده، بنوعی اهل دنیا را

که ره ندهد کسی در دل غبار کینه ما را

عطا کن مشرب افتادگی، پیش درشتانم

تو کز همواری افگندی به پای کوه صحرا را

نگردیدیم نرم از آسیای گردش گردون

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

ز ناله باز ندارد کسی دل ما را

کسی نبسته زبان خروش دریا را

ز ما به دلبر ما بسکه راه نزدیک است

توان به بال شرر بست نامه ما را

دوباره دیده ام امروز قد و بالایش

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

ذوق برهنگی عقل از تن گرفت ما را

زان خارزار دنیا دامن گرفت ما را

از رهگذار سختی بر سر سفید شد مو

در تنگنای این کوه بهمن گرفت ما را

از خار بست دنیا با قوت رمیدن

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

قوی شد لاغر از گوشمال غم ز بس ما را

برون افتاد چون چنگ از بدن تار نفس ما را

گلستانی که بی‌سرو قد رعنای او باشد

خیابانش ز دلگیری بود چاک قفس ما را

چه با کوه غمت سازیم؟ کز بس ناتوانی‌ها

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

بس است شمع قناعت چون مسکن ما را

چرا بمهر بود چشم روزن ما را

کشید خجلت بی برگی از خزان چندان

که کرد آب عرق سبز گلشن ما را

سیاه باد رخ مفلسی بهر دو جهان

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

پوشیده پرده گر دوست روی سیاه ما را

رنگ خجالت آورد بر رو گناه ما را

پیری خلاص میکرد ما را از روی عالم

گر سنگ ره نمیشد عینک نگاه ما را

گر برنشد چراغم ای دل خورم چرا غم؟

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

ز لطف دوست کی آید دریدن پرده ما را؟

اگر خجلت بروی ما نیارد کرده ما را؟

نباشد جز فرو رفتن ز خجلت بر زمین فردا

اگر سرکوب ما خواهند کرد آورده ما را

همین نعمت ز نعمتهای الوان بس که همچون گل

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

ریش سازد ز نزاکت گل رخسار ترا

گر خلد خار به پا طالب دیدار ترا

فرصت چشم گشودن به نگاهی ندهد

کس چو حیرت نکشد غیرت رخسار ترا

مگذر از خاک من ای شوخ که نتوان دیدن

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

نتوان به پند کرد نکو بدسرشت را

صیقل گری نمیکند آیینه خشت را

مال جهان جهنم نقدیست ای فقیر

بشناس قدر مفلسی چون بهشت را

باشد به تیره روزی خویشم امیدها

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

چو دست سائلان نبود گلی دامان وسعت را

به از ریزش نباشد آبشاری کوه همت را

ز بس گشتند صاحب جوهران در خاک ناپیدا

جواهر سرمه شد گیتی سراسر چشم عبرت را

ز کشکول گدایی فارغ است آنکس که قانع شد

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

این قدر طول امل ره میدهی در دل چرا

مصحف خود را این خط میکنی باطل چرا؟

عیش دنیا احتلام خواب غفلت بیش نیست

از خیالی این قدر آلودگی ای دل چرا

از محیط آرزو بگذر نفس تا میوزد

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

 

بهار است و از اشکم گل به دامن می‌کند صحرا

ز جوش لاله یا خون گریه بر من می‌کند صحرا

نیفتد تا به راه عاقلی از بی‌خودی مجنون

به هر سو آتشی از لاله روشن می‌کند صحرا

لباس بی لباسی بر قد دیوانه می‌دوزد

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

ز کیفیت بود هر گوشه صد میخانه در صحرا

بود هر سبزه و گل شیشه پیمانه در صحرا

نه عاقل گشته ام در شهر و نی دیوانه در صحرا

نه در شهر است ما آوارگان را جا نه در صحرا

ز بس وا می شود از هر نسیم آشفتگان را دل

[...]

واعظ قزوینی
 
 
۱
۲
۳
۳۲
sunny dark_mode