گنجور

 
واعظ قزوینی

چون کند سویم نظر، چشم از کجا خواب از کجا

چون دهد تاب کمر، دل از کجا؟ تاب از کجا؟

ظالمان را باغ زینت خرم است از خون خلق

ورنه این گل‌های خنجر، میخورد آب از کجا؟

تیره روزان راست خرج از کیسه اهل کرم

ورنه مسکین ماه، آورده است مهتاب از کجا؟

نیست گنجایش دو عالم در این ده روزه عمر

جمع گردد بندگی با جمع اسباب از کجا؟

حال خواهی دست پر کن پیش بی‌برگان تهی

ورنه دارد چرخ و جد و شور دولاب از کجا؟

گرنه صیاد اجل را ماهی جان مطلب است

کرده در آب حیاتت، پشت قلاب از کجا؟

می‌تپد سیماب بر خود از گمان گشتنی

نیست باک از مرگت ای کمتر از سیماب از کجا؟

در شهوار سخن را نیست گوشی مشتری

کس نپرسد واعظ این کالاست کمیاب از کجا؟!