گنجور

 
واعظ قزوینی

چو دست سائلان نبود گلی دامان وسعت را

به از ریزش نباشد آبشاری کوه همت را

ز بس گشتند صاحب جوهران در خاک ناپیدا

جواهر سرمه شد گیتی سراسر چشم عبرت را

ز کشکول گدایی فارغ است آنکس که قانع شد

بکشتی نیست حاجت آب باریک قناعت را

رسد بر اهل ایمان بیشتر آزار در دنیا

گزندی نیست از دندان جز انگشت شهادت را

ز تندی سیل بهتر میکند جا در دل دریا

گشاید جرمم از کثرت بخود آغوش رحمت را

ز بیم کرده های خود به دل کوه غمی دارم

که بتوان از فرازش دید صحرای قیامت را

به دنیا دوختی چشم طمع زانسان که یک ساعت

نخواهی دید دیگر بعد از این روی فراغت را

به نیروی ضعیفان تکیه بر دولت توان کردن

که هر دست دعا یک پایه باشد تخت دولت را

به غیر از داغ دل نقدی ندارد کیسه عمرت

چرا بااین تهیدستی دهی از دست فرصت را

ز بس بهر طمع با سر دویدی بر در دونان

ز کفش خویش کردی کهنه تر دستار عزت را

ز فیض گوشه گیری زان نمیگویم سخن واعظ

که می ترسم ز من گیرند یاران کنج عزلت را