گنجور

 
واعظ قزوینی

تن شود خاک و، همان سودای ما ماند به جا

سر رود گر چون حباب، اما هوا ماند به جا

سوی آن خورشید تابانم ز بس گرم طلب

سایه از من، چون رقم از خامه، واماند به جا

سجده‌ای هر گام، خواهد خاک راهش دائمی

کاش از ما سر به جای نقش پا ماند به جا

ما سیه‌روزان، به رنگ خامه شب‌ها خون خوریم

تا سخن بر صفحه هستی ز ما ماند به جا

با دل پر حرص میراثم دواتست و قلم

از گدای کور، کشکول و عصا ماند به جا

سایه بال هما، یک جا نمی‌گیرد قرار!

دولت دنیای دیگرگون، چرا ماند به جا؟!

خلق آیند و روند و، هست دوران همچنان

بگذرد آب روان و، آسیا ماند به جا

چون تنت بیگانه شد از جان و، با خاک آشنا

با توی نی بیگانه و، نی آشنا ماند به جا

زینت دادن به جای زر کریمان را بس است

چون رود از کف حنا، رنگ حنا ماند به جا

رفت واعظ از میان، لیکن سخن‌ها ماند ازو

بگذرد آب از چمن، اما صفا ماند به جا