بس است شمع قناعت چون مسکن ما را
چرا بمهر بود چشم روزن ما را
کشید خجلت بی برگی از خزان چندان
که کرد آب عرق سبز گلشن ما را
سیاه باد رخ مفلسی بهر دو جهان
که ناامید ز ما کرد رهزن ما را
زخلق یاوری هم شده است رسم قدیم
مگر بباد دهد برق خرمن ما را
زدود مشعل ظالم هم این ستم بس نیست
که کرده است سیه چشم روشن ما را
کجاست رستم همت که تا ز چاه امل
برآرد این دل سخت چو بیجن ما را
کمر نبندد الهی کمر بکین بستن
که او به کینه کمر بسته دشمن ما را
ز جان به جامه پشمین فقر تن دادیم
بس است جامه فاخر همین تن ما را
بود ز کوتهی تیشه طالب واعظ
که گشته است به سر خاک معدن ما را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
سرینبودبه وحشتزبزمجستنمارا
فشار تنگی دلها شکست دامن ما را
چواشک بی سر و پایی جنون شوقکهدارد
زکف نداد دویدن عنان دیدن ما را
رسیدهایم ز هر دم زدن به عالم دیگر
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.