گنجور

 
واعظ قزوینی

ز کیفیت بود هر گوشه صد میخانه در صحرا

بود هر سبزه و گل شیشه پیمانه در صحرا

نه عاقل گشته ام در شهر و نی دیوانه در صحرا

نه در شهر است ما آوارگان را جا نه در صحرا

ز بس وا می شود از هر نسیم آشفتگان را دل

عجب دانم که خواهد زلف لیلی شانه در صحرا

بود از ابر مشک باده کیفیتش بر لب

از آن سیل بهاری می رود مستانه در صحرا

کسی آزاد از بند علایق نیست مجنون هم

ز خیل وحشیان سازد حصار خانه در صحرا

دل پردرد با صحرا از آن شد آشنا ما را

که نتوان بهر درمان یافت یک بیگانه در صحرا

ز بس در شهر و بازار جهان سودی نمی بیند

خرد را با جنون سودا کند فرزانه در صحرا

نمیگردد فضای محفلی تنگ از دوصد عاقل

جهانی تنگ می گردد ز یک دیوانه در صحرا

عدو را بر غریبان بسکه دل سوزد عجب نبود

که گردد باد گرد شمع چون پروانه در صحرا

نبودی گر شرف بر شهرها صحرا و هامون را

چرا شد کعبه را با این شرافت خانه در صحرا

به سوی شهر پرکلفت چو دارد بازگشت آخر

از آن رو خاک بر سر میفشاند دانه در صحرا

بدانی روز بد قدر شکست خود که در باران

شماری قصر جنت، یابی ار ویرانه در صحرا

ز هر تل خرمنی فیضی است در هر سو عجب نبود

برآرد همچو مور از خاک سر گر دانه در صحرا

ز پای خفته چون من سیل هم واماند از رفتن

به گوش آید ز بس تکلیف شهر افسانه در صحرا

بچین واعظ گل بو چون نسیم از هر سر برگی

سراب آسا چه گردی بی سر و برگانه در صحرا؟