گنجور

 
واعظ قزوینی

ره عشق است،کام از ترک می گردد روا اینجا

گدایان را کف دریوزه باشد پشت پا اینجا

ندارد حب جاه و دولت از اهل فنا رنگی

بجای سایه پر می افکند بال هما اینجا

چنان گردنکشی عیب است در اقلیم درویشی

که در تاریکی شب قد کشد نخل دعا اینجا

نماید خاک را، هر دم به انگشت عصا پیری

که امروز است یا فردا که خواهد بود جا اینجا

ز بس در عشق، الفت نیست جز با دوست عاشق را

به نقش بوریا پهلو نگردد آشنا اینجا

حمایل میشود در گردن معشوق در عقبی

همان دستی که واعظ میکشی از مدعا اینجا!