گنجور

 
واعظ قزوینی

ز ناله باز ندارد کسی دل ما را

کسی نبسته زبان خروش دریا را

ز ما به دلبر ما بسکه راه نزدیک است

توان به بال شرر بست نامه ما را

دوباره دیده ام امروز قد و بالایش

ببین ز مستی من نشأه دو بالا را

چنین که فشرده است یاد تمکینش

که می تواند بردن ز جا دل ما را!؟

کفن حریر و طلا مرده را از آن فکنند

که قدر نیست در آن نشأه مال دینار را

میان خلق کجا و جد و حال روی دهد

کسی بجام ندیده است جوش صهبا را

چو نخل شمع خزان کرده برگ ما سرزد

ز نوبهار جوانی خبر نشد ما را

به خاک می بردت آرزوی دنیا کاش

تو هم بخاک بری آرزوی دنیا را

گرفته اند شهان شهرها اگر واعظ

گرفته ناله من نیز کوه و صحرا را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode