گنجور

 
واعظ قزوینی

ز ناله باز ندارد کسی دل ما را

کسی نبسته زبان خروش دریا را

ز ما به دلبر ما بسکه راه نزدیک است

توان به بال شرر بست نامه ما را

دوباره دیده ام امروز قد و بالایش

ببین ز مستی من نشأه دو بالا را

چنین که فشرده است یاد تمکینش

که می تواند بردن ز جا دل ما را!؟

کفن حریر و طلا مرده را از آن فکنند

که قدر نیست در آن نشأه مال دینار را

میان خلق کجا و جد و حال روی دهد

کسی بجام ندیده است جوش صهبا را

چو نخل شمع خزان کرده برگ ما سرزد

ز نوبهار جوانی خبر نشد ما را

به خاک می بردت آرزوی دنیا کاش

تو هم بخاک بری آرزوی دنیا را

گرفته اند شهان شهرها اگر واعظ

گرفته ناله من نیز کوه و صحرا را

 
 
 
رودکی

بتا، نخواهم گفتن تمام مدح ترا

به شرم دارد خورشید اگر کنم سپری

امیر معزی

هزار شکر کنم دولت مؤیّد را

که داد باز به من دلبر سَهی قد را

از آتش دل مشتاق و از بلای فراق

فرو گذاشته بودم وُثاق و مرقد را

چو ماه روی من آمد کنون بحمدالله

[...]

سعدی

کمان سختْ که داد آن لطیف بازو را؟

که تیر غمزه تمامست صید آهو را

هزار صید دلت پیش تیر باز آید

بدین صفت که تو داری کمان ابرو را

تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
امیرخسرو دهلوی

بهار پرده برانداخت روی نیکو را

نمونه گشت جهان بوستان مینو را

یکی در ابر بهاری نگر، ز رشته صبح

چگونه می گسلد دانه های لؤلؤ را

سفر چگونه توان کرد در چنین وقتی

[...]

طغرای مشهدی

نشاند پیش خود آن شوخ بی حجاب مرا

چو سایه همدم خود کرد آفتاب مرا

ازین جهت که به زلف تو نسبتی دارد

نرفت تیرگی شب به ماهتاب مرا

به آتش افکند از خوردن شراب مرا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه