واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۱
بشوق آن گل عارض، مرا با خار خوش باشد
بیاد لعل او، با اشک چون گلنار خوش باشد
بتن هر رگ مرا شاخ گلی گردیده از داغت
اگر داری دماغ سیر این گلزار، خوش باشد
گرفت از عارض او پرده، زو صر صر آهم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۲
نه جوهر کسب ملک و مال اسباب جهان باشد
ازین بی حاصلی برخود چو پیچی، جوهر آن باشد
درین پیری، ز باغ زندگی دیگر چه گل چینم؟
که از رنگ به کف آیینه چون برگ خزان باشد
توان در محفل اهل سخن، گردی ز دل شستن
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۳
پردگی نیست عطا، گر همه پنهان باشد
رعد ابر کرم آوازه احسان باشد
جمع با ثروت دنیا نشود، خاطر جمع
مال چون جمع شود، خواب پریشان باشد
بجز از نرمی و سختی نشود کاری راست
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۴
الهی تا جهان باشد، شه ما کامران باشد
بگیتی حکم او چون آب احسانش روان باشد
سپهر سست تا برپاست، دست او قوی گردد
جهان پیر تا برجاست، بخت او جوان باشد
زلال لطف او جاری، نشان تا هست از حاجت
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۵
همین توقعم از تنگ آن دهن باشد
که گاه هم شکر افشان، ز حرف من باشد؟
کشی مصور اگر زحمت شبیه مرا
مکش تو هیچ ز من، تا شبیه من باشد
بجز تلاش کنان صف نعال، کجاست
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶
ز پیری، چون مرا قد همچو شمع سرنگون باشد
دم مرگست، از آنم گریه و افغان فزون باشد
نباشد زینتی، جز گوهر دل، اهل عرفان را
مرصع پوشی ما، همچو دریا از درون باشد
تو گر چوب ستم، مظلوم شمشیر دعا دارد
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷
بریدن از جهان، سرمایه ارزندگی باشد
که افزون قیمت شمشیر، از برندگی باشد
نخستین زینت مردان، بود پاکی ز هر نقشی
که لوح ساده، سرلوح کتاب زندگی باشد
نداری جامیان خلق، اگر از اهل آزاری
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸
ما را ز آشنایان، غیر از جفا نباشد
با هیچ کس در این عهد، کس آشنا نباشد
چون چشم کس نپوشد، از روی خلق عالم؟
کامروز دستگیری، غیر از عصا نباشد!
باهم گر آشنایند خلق زمانه، اما
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۹
آن را که به دل هیچ به جز یار نباشد
غمهای جهان را بدلش بار نباشد
برمن قلمی نیست چو سلطان هوس را
غم نیست گرم جامه قلمکار نباشد
ویرانه ما را که از آن پا برکابیم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۰
شوری اگر بسر هست، دستار گو نباشد
بردوش بار سر هست، سربار گو نباشد؟
دل چون انار اگر هست، پرخون ز دست شوخی
بر تن قبا ز شوخی، گلنار گو نباشد!
خود جامه در برت هست، دستار بر سرت هست
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۱
با دست او چو رنگ حنا دستیار شد
خونم چو رگ ز غیرت او بیقرار شد
آلودنش بخون رقیبان چه لازم است؟
پایی که از خرام تواند نگار شد
از نقطه روشنست اگر حرف در رقم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۲
گره در ابروان، از گرمی خویش چو اخگر شد
نقاب از آتش رخسار او، بال سمندر شد
مشبک شد چنان از خارخار دیدنش چشمم
کزان نور نگاهم تارها چون دود مجمر شد
گنه کاران شدند از حشر من گرم عرق ریزی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳
صحرا ز باد دستی آهم فقیر شد
کوه از جواب ناله من سینه گیر شد
عاقل بنقش عاریتی تن نمیدهد
از ساده لوحی آینه صورت پذیر شد
در کنج غم ز درد تو از بس گداختم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۴
همچنان کز آب سرو بوستان قد میکشد
نخل آه از رفتن عمرم چنان قد میکشد
طول آمالم ندارد پای کم از طول عمر
آرزو با زندگانی همعنان قد میکشد
چون زمین تشنه از بس گریه دزدیدم به خود
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵
زحمت ایام، راحتجو فزونتر میکشد
سختی از دوران برای بالش پر میکشد
بهر نیکان، میتوان رنج گرانجانان کشید
بار هر سنگی ترازو بهر گوهر میکشد
در دل آسای پریشانان مباش از شانه کم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶
پیری آمد بر تنم هر موی خنجر میکشد
بر سر از موی سفیدم مرگ لشکر میکشد
گویی از بس ناتوانی سبزه میروید ز سنگ
دود آه حسرتی تا از دلم سر میکشد
شایدش چشم بد دوران گذارد در کنار
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۷
سراپای وجودم، بسکه گم در عشق جانان شد
نگه در اشک من، چون رشته در تسبیح پنهان شد
چنان گردیده جا تنگ از هجوم گریه در چشمم
که نتواند شب هجران او، خوابم پریشان شد
بفکر این و آن، عمر گرامی رفت از دستم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸
به خود دم تا فرو بردم، سخن شد
به دل تا گریه دزدیدم، چمن شد
ز ترک کام، گردد کام حاصل
ز خاموشی توان صاحب سخن شد
ز پس آیینه سانم آشنا رو
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹
آنکه خود را سبب هستی ما میداند
جز خدا هست ندانیم، خدا میداند
چشم دل هر که بر آن قبله عالم دارد
کعبه را سجده او قبله نما میداند
پای سرکردن راه تو ندارد هرگز
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۰
مرا از نعمت دیدار، دل سیری نمیداند
ز روی دوستان، آیینه دلگیری نمیداند
به آب چرب و نرمی، تازهام دارد ز بس لطفش
چو نخل شعله، هرگز عشق من پیری نمیداند
به عشق دوست، میزیبد گرفتن ملک دلها را
[...]