گنجور

 
واعظ قزوینی

به خود دم تا فرو بردم، سخن شد

به دل تا گریه دزدیدم، چمن شد

ز ترک کام، گردد کام حاصل

ز خاموشی توان صاحب سخن شد

ز پس آیینه سانم آشنا رو

بهر خلوت که رفتم، انجمن شد

در صد حرف، برمن بسته گردید

خموشی تا مرا قفل دهن شد

ترقی، از سفر، در گردباد است

تنزل کار گرداب از وطن شد

چنان واعظ اسیر قید هستی است

که نتواند دمی از خویشتن شد