گنجور

 
واعظ قزوینی

بشوق آن گل عارض، مرا با خار خوش باشد

بیاد لعل او، با اشک چون گلنار خوش باشد

بتن هر رگ مرا شاخ گلی گردیده از داغت

اگر داری دماغ سیر این گلزار، خوش باشد

گرفت از عارض او پرده، زو صر صر آهم

اگر ای دیده داری طاقت دیدار خوش باشد

نباشد خود فروشان را بغیر از روی بازاری

از آن ما را برندان ته بازار خوش باشد

غم او هرکجا باشد، غم دنیا نیابد ره

که هر ناخوش که باشد، با غم آن یار خوش باشد

تن عریان، ز اشک آتشین پوشیده شد ما را

فقیران را ز عشق، این خلعت زر تار خوش باشد

بده خود را بیار و، کام دل بستان ازو واعظ

که پیش خود نبودن، پیش آن دلدار خوش باشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode