گنجور

 
واعظ قزوینی

پردگی نیست عطا، گر همه پنهان باشد

رعد ابر کرم آوازه احسان باشد

جمع با ثروت دنیا نشود، خاطر جمع

مال چون جمع شود، خواب پریشان باشد

بجز از نرمی و سختی نشود کاری راست

تیر را کارگری از پر و پیکان باشد

پادشاهست، فقیری که بدرها ندود

نیست کمتر ز سر آن پاکه بدامان باشد

گر بخود ساخته یی، پادشه وقت خودی

افسر تارک درویش، گریبان باشد

توبه تنها نه پشیمانی کس از گنه است

باید از زندگی خویش پشیمان باشد

دورم از وصل تو، اما بدل آن سر زلف

همه شب در نظرم خواب پریشان باشد

عمل چرکن دنیا، نبود جز صوتی

این گلستان همه چون کار گلستان باشد

رفت واعظ چو جوانی، پس ازین لایق ما

آه سرد و رخ زرد و دل بریان باشد