واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
چون کند سویم نظر، چشم از کجا خواب از کجا
چون دهد تاب کمر، دل از کجا؟ تاب از کجا؟
ظالمان را باغ زینت خرم است از خون خلق
ورنه این گلهای خنجر، میخورد آب از کجا؟
تیره روزان راست خرج از کیسه اهل کرم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
بهار است و از اشکم گل به دامن میکند صحرا
ز جوش لاله یا خون گریه بر من میکند صحرا
نیفتد تا به راه عاقلی از بیخودی مجنون
به هر سو آتشی از لاله روشن میکند صحرا
لباس بی لباسی بر قد دیوانه میدوزد
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
نوروز گشت و هر رگ ابری بهار را
دست نوازشیست بسر روزگار را
از بسکه داده باد صبا برگ گل بآب
هر موج گشته شاخ گلی جویبار را
تا جای واکنند کنون بهر گل زدن
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
عینک شود چو شیشه دل عقل پیر را
بیند به یک قماش پلاس و حریر را
کشتی نشین فقر در این بحر فتنه خیز
نیکو گرفته دامن موج حصیر را
جاهل کند بکوکب اقبال خویش ناز
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
دل چسان پنهان کند در سینه آه خویش را
دانه چون بر خویشتن دزدد گیاه خویش را
بسکه شب کردم چو صیقل با قد خم اضطراب
ساختم آیینه سنگ تکیه گاه خویش را
در بزرگی باید افگندن ز سر تاج غرور
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
گل چو او خواهد شود، بنگر خیال خام را؟
سرو حرف قد زند پیشش، ببین اندام را
می کند کیفیت آن چهره، یک سر جام را
پخته سازد آتش لعل تو، حرف خام را
جنگ آن بدخو، مرا از جان شیرین خوشتر است
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱
در میان خلق عالم، کشت تنهایی مرا
بلکه زین وحشت رهاند سر بصحرائی مرا
گر شدم محروم دوش از خدمتت، معذور دار
بود مهمان عزیزی، همچو تنهایی مرا
بال عنقا، نقش طاووسی نمیگیرد بخود
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲
شد دماغ از سنبل او بسکه سودایی مرا
خوشتر آید نکهت گلهای صحرائی مرا
بسکه از سودای زلفش میکنم دیوانگی
گشته بر سر جمع داغش چون تماشائی مرا
چون ندارم چشم فیض از تیره روزان جهان
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳
بستیم ز لب، در به رخ آفات زمان را
کردیم امان نامه ازین مهر، زبان را
مایل بستم بیش بود ظالم معزول
پرزور شود، زه چو بگیرند کمان را
آگاهی عامل، سبب راحت شاه است
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷
اگر در خواب بینم لنگر آن کوه تمکین را
تهی ز آتش کند خواب گرانم سنگ بالین را
مصور می نماید خال و خطش خانه زین را
مرصع می کند لعل لب او، جام زرین را
نباشد هر دلی شایسته تصدیع دلداری
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲
بسکه گردیدند همراهان ما دلگیر ما
کس بگرد ما نمی گردد، مگر زنجیر ما
برنگشتیم از جهان زانسان که رو وا پس کنیم
مزد نقاشی که مستقبل کشد تصویر ما
ما حساب خویشتن را با جهان کردیم پاک
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴
تنگ از بسکه شد زمانه ما
مردمی خاست از میانه ما
چون نشینم بزیر چرخ که هست
حلقه مار آشیانه ما
راحت از ما ز بس گریزان است
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲
ز شوق گفتگویش، نیست هوشی در شنیدنها
ز جوش مدعا، چیزی که پیدا نیست، گفتنها
بهر سو ناوک او رو گذارد، میدود از پی
نگاه حسرتم، چون رشته، از دنبال سوزنها
خیال قد رعنای تو، گویا جا در او دارد
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴
غنچهای، باشد خموشی از گلستان ادب
نرگسی، سر پیش افگندن ز بستان ادب
تن بود یکسر کمالات تو، ای صاحب کمال
جان آن باشد ادب، جان تو و جان ادب
حرمت پیران نگهدار ای جوان تا برخوری
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱
در چنگ خصم پاک گهر ایمن از بلاست
چون دانه شرار که در سنگ آسیاست
آن را که پادشاهی درویشی آرزوست
بر فرق او کلاه نمد سایه هماست
جز خویش را کسی بنظر در نیاورد
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳
ز روزگار وفا خواهی؟ از تو این عجب است
که در مکیدن خون تو روز و شب دو لب است
نداده است کسی را مراد دنیاپرست
همیشه شوهر غداره جهان عزب است
زده جریب سرایی بتنگ و، زین غافل
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵
دور از تو، همدمم غم و اندوه و محنت است
در دیده ام سواد وطن، شام غربت است
در دوزخم، بجرم جدایی ز خدمتت
برمن شب فراق تو، روز قیامت است
بی هم زسنگ تفرقه یی تا نگشته اید
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹
دماغ اهل فنا، از مکاره آزاد است
چراغ مجلس تصویر، ایمن از باداست
دل شکسته، چه غم دارد از حوادث دهر؟
که بیم سیل کشد، خانه یی که آباد است!
بکن حذر ز ضعیفان، به زور خویش مناز
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳
هر قدر نیکی بود پوشیده تر، نیکوتر است
پا نهاد از جاده چون بیرون، زن بی چادر است
دور نبود جنگجو سازد غرور زر ترا
غنچه با مشت گره، پیوسته از مشتی زر است
نقص شاهان نیست خود کار جهان بردن براه
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶
برد ز مجلس ما فیض آنکه خاموش است
زبان بود چو فروشنده، مشتری گوش است
بروی دل در فیض است لب فرو بستن
چراغ خانه باطن زبان خاموش است
مباش چین بجبین و، هرآنچه خواهی باش
[...]