گنجور

 
واعظ قزوینی

شد دماغ از سنبل او بسکه سودایی مرا

خوشتر آید نکهت گلهای صحرائی مرا

بسکه از سودای زلفش میکنم دیوانگی

گشته بر سر جمع داغش چون تماشائی مرا

چون ندارم چشم فیض از تیره روزان جهان

گشته میل سرمه، شمع راه بینایی مرا

در جوانی میگرفتم من که تیغ از دست کوه

عاقبت پیری گرفت از دست گیرایی مرا

عیشها با عیشهای رفته خود میکنم

چون عصا برپای دارد یاد برنایی مرا

همچو پاکان میتوانم دست بر خاطر نهاد

دست تا گردیده پاک از چرک دنیائی مرا

می نهد هرکس قدم در خانه ام دزد من است

زآنکه مالی نیست دیگر غیر تنهایی مرا

طعن عریانی مزن واعظ که از سلطان عشق

بی سر و پاییست تشریف سراپایی مرا