گنجور

 
واعظ قزوینی

در میان خلق عالم، کشت تنهایی مرا

بلکه زین وحشت رهاند سر بصحرائی مرا

گر شدم محروم دوش از خدمتت، معذور دار

بود مهمان عزیزی، همچو تنهایی مرا

بال عنقا، نقش طاووسی نمیگیرد بخود

بیوجودی کرده فارغ از خودآرایی مرا

مردم دارا، ز قیل و قال فارغ نیستند

پوچ شد مغزم، قبا تا گشت دارایی مرا

آب گوهر، تیرگی هرگز نمی گیرد به خود

پاک دارد آب رو از چرک دنیایی مرا

گوهر معیوب را، نبود صفا با جوهری

از نظرها چون نگاه افگنده بینایی مرا

بسکه از یاران دورنگی همچو خارم میگزد

خوش نمی آید ز گلها نیز رعنائی مرا

من که بودم همچو واعظ عندلیب هر چمن

قاف هم دارد قبول اکنون به عنقائی مرا

 
 
 
سنایی

نیست بی دیدار تو در دل شکیبایی مرا

نیست بی‌گفتار تو در دل توانایی مرا

در وصالت بودم از صفرا و از سودا تهی

کرد هجران تو صفرایی و سودایی مرا

عشق تو هر شب برانگیزد ز جانم رستخیز

[...]

فضولی

نی دل و دین ماند نه صبر و شکیبایی مرا

رفته رفته جمع شد اسباب تنهایی مرا

چند بر من رو نهد هر جا که باشد محنتی

دل گرفت از صحبت یاران هر جایی مرا

گر نیندازم نظر بر عارضت از صبر نیست

[...]

صائب تبریزی

چشم مستش از نگاهی کرد سودایی مرا

کشتی از یک قطره می، گردید دریایی مرا

چشم باز از پیش پا دیدن حجابم گشته است

از نظر بستن یکی صد گشت بینایی مرا

نرمتر صد پیرهن از خواب مخمل گشته است

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
واعظ قزوینی

شد دماغ از سنبل او بسکه سودایی مرا

خوشتر آید نکهت گلهای صحرائی مرا

بسکه از سودای زلفش میکنم دیوانگی

گشته بر سر جمع داغش چون تماشائی مرا

چون ندارم چشم فیض از تیره روزان جهان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه