گنجور

 
واعظ قزوینی

هر قدر نیکی بود پوشیده تر، نیکوتر است

پا نهاد از جاده چون بیرون، زن بی چادر است

دور نبود جنگجو سازد غرور زر ترا

غنچه با مشت گره، پیوسته از مشتی زر است

نقص شاهان نیست خود کار جهان بردن براه

در حقیقت بادبان هم پای کشتی، هم سراست

زنگ غفلت، کی شود پاک از دل چون آهنت

کار تو چون زنگ آهن، روز و شب خواب و خور است

مرده ای دل مگذر از لوح مزار رفتگان

کاین زبانها جمله گویایند و، گوش ما کراست

خشک کن در آفتاب توبه، ای دل دامنی

کآتش افروز جزا، در حشر دامان تراست

دیده گریان دهد کام تو در دریای شب

صید ماهی دام را از همت چشم تراست

در کلامم گر بندرت خامیی باشد، چه باک؟

میوه این باغ واعظ، تا به آخر نوبر است