گنجور

 
واعظ قزوینی

دماغ اهل فنا، از مکاره آزاد است

چراغ مجلس تصویر، ایمن از باداست

دل شکسته، چه غم دارد از حوادث دهر؟

که بیم سیل کشد، خانه یی که آباد است!

بکن حذر ز ضعیفان، به زور خویش مناز

همیشه طعمه زنگار، مغز فولاد است!

تلاش نام کنی، در جهان اثر بگذار

نه بیستون، که نگینی به نامِ فرهاد است!

چه سود ترک جهان، گر تعلقش برجاست

نه بنده یی که گریزد ز خواجه آزاد است

فتاد رعشه بتن گر ترا ز رفتن عمر

عجب مدار، که تن نخل و عمر تو باد است

صفای باطن مرد، از صفای ظاهر به

چنانکه آینه سنگ، به ز فولاد است

غمی بغیر غم بندگی مخور واعظ

که هرکه بنده او شد، ز هر غم آزاد است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode