گنجور

 
واعظ قزوینی

دور از تو، همدمم غم و اندوه و محنت است

در دیده ام سواد وطن، شام غربت است

در دوزخم، بجرم جدایی ز خدمتت

برمن شب فراق تو، روز قیامت است

بی هم زسنگ تفرقه یی تا نگشته اید

باهم بسر برید عزیزان، غنیمت است

ابنای روزگار، نبینند روی هم

از بسکه در میان همه را گرد کلفت است

باغی کنون بخرمی کنج فقر نیست

زآنجا برون مرو، اگرت ذوق عشرت است

ارباب جاه را، چو کرم نیست زینتی

دست گشاده شمسه ایوان دولت است

ای جان، همیشه بر سر خوان رضا اگر

با تلخی زمانه نسازی، چه لذت است؟

واعظ شدی چو پیر، منال از شکستگی

پشت خمیده موجه دریای رحمت است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode