گنجور

 
واعظ قزوینی

ز روزگار وفا خواهی؟ از تو این عجب است

که در مکیدن خون تو روز و شب دو لب است

نداده است کسی را مراد دنیاپرست

همیشه شوهر غداره جهان عزب است

زده جریب سرایی بتنگ و، زین غافل

که پنج روز دگر خانه تو ده وجب است

بود تصدق ارباب بخل،وقت مرض

عرق فشانی این خستگان، ز تاب تب است

چو خاک شو، که نسب میرسد بخاک ترا

ترا بنای سخن چون همیشه بر نسب است؟

ز اشک ریزی شمعم، چو روز روشن شد

که آب نخل دعا فیض گریه های شب است

به حال خود بنشین، کز جهان نبینی بد

شفیع سیلی استاد، طفل را ادب است

نظر بسوی سبب ساز میکنی به چه روی؟

از اینکه چشم تو واعظ همیشه بر سبب است

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ابوالفرج رونی

دلیل نصرت حق زخم نیزه عربست

از اوست هر چه به شرک اندر از بدی شغب است

میان چرخ و میان ملاعبش گه لعب

جهان و ملک جهان هر دود ا و یک ندبست

ز عقدهاش باسلام در گشایشهاست

[...]

جامی

تو را صباحت ترک و فصاحت عرب است

ملاحتی که میان عجم چنان عجب است

صحیفه ای ست وجود تو پر لطیفه حسن

که از اصول صفات کمال منتخب است

مهت پدر شد و خورشید جد تعالی الله

[...]

اهلی شیرازی

چنین که تشنه بخون لعل یاربی سبب است

هلاک ما عجبی نیست زندگی عجب است

من از ادب نشمارم سگ درت خود را

که آدمش نشمارند هرکه بی ادب است

اگرچه خاک شدم رخ متاب ای خورشید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه