گنجور

 
واعظ قزوینی

ز روزگار وفا خواهی؟ از تو این عجب است

که در مکیدن خون تو روز و شب دو لب است

نداده است کسی را مراد دنیاپرست

همیشه شوهر غداره جهان عزب است

زده جریب سرایی بتنگ و، زین غافل

که پنج روز دگر خانه تو ده وجب است

بود تصدق ارباب بخل،وقت مرض

عرق فشانی این خستگان، ز تاب تب است

چو خاک شو، که نسب میرسد بخاک ترا

ترا بنای سخن چون همیشه بر نسب است؟

ز اشک ریزی شمعم، چو روز روشن شد

که آب نخل دعا فیض گریه های شب است

به حال خود بنشین، کز جهان نبینی بد

شفیع سیلی استاد، طفل را ادب است

نظر بسوی سبب ساز میکنی به چه روی؟

از اینکه چشم تو واعظ همیشه بر سبب است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode