مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
کاش بیرون فتد از سینه دل زار مرا
کشت نالیدن این مرغ گرفتار مرا
بیبقا شادی وصل تو و دانم که ز پی
آرد این خنده کم گریه بسیار مرا
چه شد ار داد بهصدرنگ گل آن گلبن ناز
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
نگیرد دل قرار از تاب تب بیمار هجران را
مگر آن دم که بیند روی جانان و دهد جان را
نبودش جا به غیر از دامن یعقوب و حیرانم
که یوسف چون کشید آزار چاه و رنج زندان را
شمار کشتگان وادی عشق از که میآید
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
از عشق گلبنی است چو بلبل فغان ما
کز سرکشی بخاک فکند آشیان ما
در وصف لعل دلبر شیرین بیان ما
شاخ نبات گشت زبان در دهان ما
رفتیم با سعادت عشق تو زیر خاک
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
از پی احیای من روح روان من بیا
قالب بیجانم از هجر تو جان من بیا
چون زدی تیری و بر خاکم فکندی بر سرم
از قفای تیر خود ابروکمان من بیا
چند باشم تلخکام از حسرت گفتار تو
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴
با غیر چو میکشی می ناب
خون شد جگرم زرشگ دریاب
هیهات رهش فتد بمنزل
شد قافله و پیاده در خواب
در بادیه تشنه لب چه سازد
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳
جان بقید تنم از کوی کسی افتاده است
بلبلی از چمنی در قفسی افتاده است
باید افغان ز جفای تو و افغان کز ضعف
کار ما خسته دلان با نفسی افتاده است
زان بکوی عدمم خوش که جز آن کوی کجاست
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳
یک گل بساحت چمن و طرف باغ نیست
کز غیرت عذار تو چون لاله داغ نیست
دارم ز ساغر تهی فقر سر خوشی
مستم ز بادهای که مرا در ایاغ نیست
خون میچکد ز ناله مرغ قفس چرا
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳
گر چو من از گلشن عشقش بدل جز خار نیست
ناله بلبل چرا چون ناله من زار نیست
گرنه با اغیار سرگرمی چو شمع امشب چرا
برنخیزد از دلم آهی که آتش بار نیست
نیست تنها خسته جان من که در اقلیم عشق
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸
با بلبل مسکین گل و بیداد و دگر هیچ
وز زحمت گل بلبل و فریاد و دگر هیچ
مرغان چمن حلقه به گرد گل و نسرین
مرغ قفس و صحبت صیاد و دگر هیچ
آن شمع سر صحبت پروانه ندارد
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴
گرم صد داغ بر جان میگذارد
کجا داغی چو هجران میگذارد
خوشا تیرت که مرهم خستگان را
به زخم از آب پیکان میگذارد
چه بحر است اینکه درهم کشتی ما
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵
نه در سر غیر سودای تو باشد
نه در دل جز تمنای تو باشد
فلک ابری ز دریای تو باشد
زمینگردی ز صحرای تو باشد
نشان کلفت رندان درین بزم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸
به لب صدبار جانم در رهش گر ز انتظار آید
از آن خوشتر که همراه رقیب آن گلعذار آید
به کف دامانش آوردم به صد سعی و رها کردم
ز دستم جز به هم سودن بگو دیگر چه کار آید
غباری هرکجا از دور بینم پیش ره گیرم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷
بوسهای دوش ز لعل تو براتم دادند
مرده بودم ز غمت آب حیاتم دادند
کام تلخیست که بردم ز غمش در ته خاک
ثمری کآخر از آن شاخ نباتم دادند
تشنه در بادیه عشق به خون غلتیدم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹
یارم به کنار امشب آمد
جانی ز نوم به قالب آمد
بازآ که چو ساغر پر از می
جانم ز غم تو بر لب آمد
وصل تو به هجر شد مبدل
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹
پی چه گلبن بختم گل مراد دهد
که تا دهد فلکش چیند و بباد دهد
میست تلخ جدائی که میکشد ساقی
از این شرابم اگر جرعه زیاد دهد
معاشران ز پی صحبت تو مدهوشند
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱
سرودم را به جرگ بلبلان رنگ دگر باشد
که من مرغ دگر آهنگم آهنگ دگر باشد
ز یمن فقر خاکستر نشینی نشکند شانم
که من شاه دگر اورنگم اورنگ دگر باشد
مجو پایان درین وادی که هر فرسنگ را کانجا
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶
از باد زلف تو چو شکن درشکن شود
یارب مباد اینکه دلم بیوطن شود
باید ز عشق قوت بازو نه هر کسی
کافتاد تیشهای بکفش کوهکن شود
عشقم رهاند از غم دنیا که دیده است
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹
نیست وقتی که مرا جان بر جانان نشود
چون شود در بر جانان ز دل و جان نشود
نه بزرگیست بدولت که همه عالم را
آرد ار زیر نگین دیو سلیمان نشود
گفتیم مرگ بود چاره هجران ترسم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱
صفای حسن بدیدن نمیشود آخر
گل بهشت بچیدن نمیشود آخر
بسوی دام تو آن مرغ تند پروازم
که قوتم به پریدن نمیشود آخر
تو آن درخت برومند گلشن حسنی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷
جادربر من کرده نگاری نه و هرگز
در دامن من افتاده شکاری نه و هرگز
خرم دل ما گشته ز یاری و نه و هرگز
بوداست درین باغ بهاری نه و هرمگز
گفتی که در آغوش تو جا کرده درین باغ
[...]